#روباه_سفید_پارت_13
اون اصلا حرف نمیزد
_مهم نیست
ایندفعه بازوشو گرفتم وکشیدم
_احتمال داره بازم برگردن باید بریم
رفتم بیرون ولی ماشین نبود
_لعنتی
از دور نورهای چراغ قوشون رو میدیدم داشتن بر میگشتن تو ماشین های خودشونم یه سری بودن زیاد بودن وگرنه حریفشون میشدم به سمت بیابون رفتم اونو هم دنبال خودم میکشوندم
...
نزدیک یه ساعت بود به سمت شهر تو بیابون راه میرفتیم اون پشت سرم بود میدونستم جرئت فرار نداره فکرنکنم دلش بخواد تو بیابون تنها باشه وخوراک حیوون ها بشه (اینجوری فایده نداره باید اتیش درست کنم)لعنتی گوشیمم تو ماشین جا گذاشتم رو یه تخته سنگ نشستم فندکم رو در اوردم وبوته خار بزرگ جلوم رو اتیش زدم یه نگاه به بچه کردم همون جا ایستاده بود با مقداری فاصله از من...لعنتی لنز ها داشت دیوونم میکرد کلاه گیسمم خفم کرده بود...یادم افتاد یه شکلات تو جیبم دارم در اوردم خواستم بازش کنم ولی پشیمون شدم بدون اینکه نگاه بچه کنم گرفتم سمتش ولی تکونم نخورد
_میخوای بمیری؟...زود باش بیا بگیرش وبخورش
وبازم تکون نخورد
_میدونم میتونی بفهمی وحرفم میتونی بزنی...وانمود کردن فایده نداره
ولی حرفام بیخود بود تکون نخورد گذاشتمش کنار خودم رو تخته سنگ اینجوری اگه خواست برش میداره ومیخورتش...امیدوارم الکس پیدام کنه ...اوه اوه اوه خواهرم از کجا پیداش شده بعد 11سال ...چشمامو رو هم فشار میدم ...یه هو صدای قار قور میشنوم مال من که نبود پس...بهش نگاه کردم شکلاتو برداشتم وپرت کردم سمش گرفتش
romangram.com | @romangram_com