#رخصت_پارت_28
_نه حاجی من شکر بخورم همچی غلطی کنم
_پس نه نداریم
_……
_حقوقتم هر چی به نرخ باشه دوبرابرمیدم
_صدقه که نمیخوام همون یه برابرشو بدی حله البته قابلی نداره ها میدونی که دستم تنگه…..
از جام بلندشدم وگفتم حاجی بااجازه ….وغمزده ادامه دادم
ازفردا یه کس دیگه ای میاد به جاتون؟
اونم دمق تر از من سرشو به نشونه ی جواب مثبت تکون داد بغض گلومو چنگ انداخت تواین یه سال وخورده ای حاجی همه تکیه گاهم بوده چجوری باس توکتم بره که از فردا دیگع نیست نکنه اقای گلابی جاشو بگیره از شانس سوخته وخشکیده ی من بعید نیس که
توچارچوب در واسادم که صدام زد ماهور
صدای بغض دارمو پشت لحن داش مشتیم قایم کردموگفتم جانم حاجی؟
_برزو رو خوابوندی کمپ؟
_برزو دیگه برزو نیس شده زورگو
ترکش کجابود حاجی برزو تازگیا فقط بلد شده زخم بزنه
از چار چوب بیرون رفتمو درو بستم
توراهرو اولین باری بود که اروم بودم اولین باری بود که دمق بودم
به خاطر نبودن از فردای حاجی به خاطر زورگوشدن برزو به خاطر دروغگویی رضا بی معرفتی مهران
خاطرخواهی لیلا وپوووف اولین باره توعمرم که اینقدموضوع واسه فکر کردن دارم
سرکلاس نشسته بودم یکم از ناراحتیام کم شده بود کلا همین مدلی بود احساساتم زیاد رویه چیز میخکوب نمیشد
استاد مشغول تدریس بود ازاین ادمای متفکر وم*س*تبد بود که سرکلاسش افسردگی مزمن میگرفتی
و غرق در تفکرات روشن بینانه باید فسیل میشدی ومیپوکیدی ومراسم یاد واره برای مخ ت پهن میکردی
همونطور که مشغول تدریس بود زیر لب میخوندم (توبایه کله ی تاس
میخوری سه سطل ماست چرا نمیخندی )یهو کلاس ساکت شد ومن بی توجه درافکارم داشتم ادامه میدادم سرم روکه بالا اوردم تا به تخته نگاه کنم دیدم داره از کله ی تاسش اتیش بیرون میزنه
وعین میرقضب منو نگاه میکنه منم که اوضاع رو قاراشمیش دیدم گفتم استاد از جلوی تخته برین کنار بچه ها دارن مینویسن وقت کلاس و نگیرین
حرصی ترشد و منم تو دلم میخندیدم
کل کلاس هم میخندیدن اما یواش چون اگه میفهمید دونمره کم کردن رو شاخش بود
نگام میکرد منم زده بودم کوچه علی چپ و داشتم دروغکی چیز مینوشتم
یوهو داد زد خانم نیازی
منم با ناز وادا عین مجری های رادیو گفتم ژانم؟
دستشو عین فلش به سمت در گرفت وگفت بییییییییرون
romangram.com | @romangram_com