#رخ_دیوانه_پارت_72


اندک اندک زین جهان هست و نیست

نیستان رفتند و هستان می‌رسند

سر خمش کردم که آمد خالق، اینک بتان با آب دستان می رسند

خوب من عادت دارم تا اخرین نقطه کوه برم که میشه قله اما نه به ان معنا قله دماوند

همین طور که روی قله نشست بودیم با بابا حرف میزدیم

یک دفعه بابا گفت ریحان تکون نخور یک چیزی روی سرت

بسم الله خدایا خودت کمکم کن من جون مرگ نشم من هنوز دانشگاه نرفتم سر به سر پسرا نداشتم یکم بخندم و در حالی که داشتم با خودم حرف میزدم بابا با دسته قاشون از روی سرم انداختش کنار با پاش زد روش

من که تا ان لحطه هنگ بودم که مردم یا زنده تازه به فکر افتادم بفهمم چی بوده که یعنی کاش ندیده بودم یک عقرب سیاه به بزگی هفت هشت سانت یعنی من عجب جون سختیم

خدایا شکرت از اول زندگی خواستی من امتحان کنی مگه من بچه تیزهوشم امتحانات خیلی سخت ها

کلا بیخیال حرف زدن شدم با بابا به طرف پایین حرکت کردیم

ای خدا حالا تا دوشنبه باید صبر کنم تا به این شاسخین بگم برام تار بخر حالا کلی کلاس میذاره یعنی جون من بالا میاره تا انجام بده

امروز دوشنبه باید برم پیش ارانگون


romangram.com | @romangram_com