#رخ_دیوانه_پارت_73
یک چیز جالبی دیروز اتفاق افتاد من همیشه به حامد میگم ارانگوتان بعد دیروز صبح تلویزیون داشت میگفت ارانگوتان ها حرف میزنند بعد مامان ناتاشا گفت مگه حامدم حرف میزنه من تا دو ساعت دلم گرفت بودم میخندیدم
یادم باش امروز یک سری به دوستم انا بزنم
انا یکی از دوستان ارمنی من که من عاشق خودش و پسر دوسالشم
یعنی جونم برای این بچه میدم این قدر که دوستش دارم
انا بیست ویک سالش که بود عاشق یک پسر ارمنی میشه
اما بخاطر سطح اختلاف مالی خانواده ها موافقت نکردن که اردواج کنن
انا وتیگران با هم ازدواج میکنند اما توی یک حادثه تیگران فوت میکنه و خانواده ها انا قبول نمیکنن
انا با پسرش سوان یک خانه اجازه میکنن
انا یک کارگاه خیاطی راه اندازی میکنه و در امد خودش و سوان از این راه در میاره
سوان یک سالش بود که من با انا اشنا شدم
میخواستم یک لباس سفارش بدم اما خیاطی هیچ کس قبول نداشتم تا این که کارهای انا دیدم و واقعا خوشم امد از ان به بعد همه لباس هام انا میدوزه من کارهاش خیلی دوست دارم
روزهایی که وقت کنم سوان پیش خودم نگه میدارم این قدر قشنگ ارمنی حرف میزنه دلم ضعف میره براش
خوب بالاخره رسیدم در خانه پدر حامد یعنی این پسر دق مرگم میکنه
romangram.com | @romangram_com