#ریما_پارت_82


یهو عین شیر زخمی نعره زد و پرید سر مجید و افتاد به جونش.

لبخند روی لبم عمیق تر شد!دو تا همراهاش از ترس رایان چسبیده بودن به صندلیاشون.رامتین و اون 3 تا محافظا هر کاری میکردن نمیتونستن رایان رو از رو مجید بلند کنن!نمیخواستم بمیره...باید زنده بمونه و عذاب بکشه!آروم بلند شدم و رفتم سمتشون.تا 5 دقیقه دیگه رایان کارشو میسازه!رفتم کنارش و دستمو گذاشتم رو شونش.

آروم گفتم:رایان.

رامتین و محافظا رفتن کنار.رایان هنوز با عصبانیت داشت مجید رو میکوبید و روح خودش و عمشو مستفیض میکرد!

بلندتر گفتم:رایان!

مشتش رو هوا موند و در حالیکه بدنش از شدت خشم میلرزید برگشت سمتم.قیافش فوق العاده ترسناک شده بود.به جرات میتونم بگم برای اولین بار تو عمرم از یه نفر ترسیدم!سعی کردم آروم باشم تا بتونم آرومش کنم.

دستشو گرفتم و گفتم:پاشو ببینم پسر خوب.

یه ذره زور زدم تا بتونم رایان رو از رو مجید بلند کنم.فکر کنم الان روده هاش تو دهنشن!رایان با این هیکل نشسته بود رو شکم مجید؟نوش جونش!رایان هنوز عصبی بود.دستشو کشیدم و با خودم بردمش سمت کنج اتاق.رامتین با نگاه شیطون یه چشمک زد که با یه اخم غلیظ ساکتش کردم.خودم تو کنجی دیوار واستادم و رایان رو هم رو به روم نگه داشتم.هنوز عصبی بود و مدام دست میکشید تو موهاش.

زل زدم تو چشماش و گفتم:رایانم این مرتیکه ی عوضی هرزه لیاقت این همه عصبانیت تو رو نداره!

رایان با حرص اما آروم گفت:مگه ندیدی مرتیکه در بارت چه چیزایی که نمیگفت؟ریما این کیه؟منظورش از اون روز کی بود؟

با آرامش زل زدم تو چشماش و گفتم:برات توضیح میدم عزیزم.

رایان که یه ذره از عصبانیتش کم شده بود نیشش رو باز کرد و زیر لب گفت:الان از این حرفا میزنی؟بذار تنها بشیم!

اومدم حرفی بزنم که صدای خنده ی رامتین و محافظا توجهم رو جلب کرد.

برگشتیم سمت پسرا که دیدیم رامتین مجید رو نشوند رو صندلیش،به ثانیه نکشده مجید وا رفت و با مخ خورد تو میز!پسرا زدن زیر خنده.رامتین دوباره صافش کرد که ایندفعه از بغل وا رفت!حسابی داشتن با مجید خوش میگذروندن!یه نگا به رادین انداختم دیدم با یه لبخند زل زده به ما.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.رایان که متوجه دلیل خجالتم شده بود زد زیر خنده.

با خنده گفت:نترس داداش از خودمونه!خیلی وقته که میدونه!

متعجب نگاش کردم که دوباره خندید.

romangram.com | @romangram_com