#ریما_پارت_78


ریما:خدمت از ماست!بذار برم رایان الان یکی میاد میبینتمون!

سرخوشانه گفت:هیچ کس بغیر من بدون در زدن وارد این اتاق نمیشه!حالا هم مثل یه دختر خوب بشین سر جات و جریمت رو بده!

متعجب گفتم:جریمه؟

رایان به گونش اشاره کرد و گفت:زدی اینو اوراقی کردی از زیر جریمه دادن هم میخوای در بری؟

از چشماش شیطنت و خواستن میبارید!سیری هم نداره به حمد خدا!البته خودمم همچین بدم نمیومد!سرمو انداختم پایین و ریز خندیدم.

با شصت و انگشت اشاره چونمو گرفت و سرمو آورد بالا.نگاهش از رو چشمام سر خورد رو لبام.فاصله خیلی کم بود و با یه تکون کوچک سر رایان لبای گرمش نشست رو لبام.با حرص و ولع لبامو میبوسید.داشتم گر میگرفتم.وسط بوسیدن دستمال گردنمو با یه حرکت باز کرد و افتاد به جون قفسه سینه و گردنم.به نفس نفس افتاه بودم.حس کردم تمام تنم خیس عرق شده!گرمم بود،یه دکمه ی بالای کتم رو باز کردم.رایان همونجور که داشت خدمت استخون ترقوم میرسید بقیه ی دکمه های کتم رو هم باز کرد و کتم رو درآورد.قدرت مقابله نداشتم...دوست داشتم وقتی منو به خودش فشار میده بدن عضلانی و سفتش رو حس کنم.بی اختیار دستم رفت سمت دکمه های پیراهن مردونش.دستاش از رو کمرم سر خورد روی رونام.دامنم یکمی بالا رفته بود و حرارت دستش از روی ساپورت نازکم به خوبی حس میشد.آخرین دکمه هم باز کردم.یه لحظه ازم جدا شد و پیراهنش رو درآورد.یه رکابیه مشکی تنش بود.نه!من خود عضله های گرمش رو میخوام!دستم رفت سمت رکابیش،اونم از خداخواسته کمکم کرد تا رکابیش رو دربیارم.چشمم که به عضله های و قفسه سینش افتاد دل و دینم لرزید!بیشتر چسبیدم بهش.گرمای تنش به خوبی از روی تاپ مشکی و نازکم حس میشد.دوباره شروع کرد به بوسیدن گردنم.ایندفعه حرکات دستش روی شکم و دنده هام مزید بر علت شده بود که از خود بی خود بشم!نوازش هاش آتیشم میزد.تاپمو تا زیر سینم داد بالا تا راحت تر بتونه نوازش کنه.حرکت عرق رو به خوبی روی ستون فقراتم حس میکردم.فشار لباش بیشتر شد و با دستاش رونام رو فشار میداد.داشتم دیوونه میشدم.دستشو از روی رونم برداشت و اومد تاپمو دربیاره که صدای در و پشت سرش صدای رامتین باعث شد خون تو رگم یخ بزنه!

هر دومون بی حرکت مونده بودیم!جرات نداشتم برگردم سمت رامتین!رایان زودتر به خودش اومد و تاپمو کشید پایین.

طلبکار گفت:این اتاق در نداره؟

لبمو گزیدم و سرخ شدم!

رامتین با صدایی که توش خنده موج میزد گفت:شــرمنده!اصلا قصد مزاحمت نداشتم ولی اومده بودم که بگم مهموناتون اومدن!

یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خجالت رو از خودم دور کنم.

ریما:باشه.میتونی بری.

با صدایی که خنده توش واضح بود گفت:خوش بگذره!

با حرص بدون اینکه نگاش کنم گفتم:امروز تو اینجا چیزی ندیدی!من و رایان هم داشتیم در مورد محموله ی جدید حرف میزدیم مفهوم شد؟

با خنده گفت:بله رئیس!

رایان یکی از کتابای روی میز رو پرت کرد سمتش و با حرص گفت:برو بیرون دیگه!بزغاله!

romangram.com | @romangram_com