#ریما_پارت_75


متعجب گفت:ریما؟چی شده؟

بی توجه بهش رفتم سمت در سالن.رسید بهم و بازومو کشید و نگهم داشت.

رایان:میگم چی شده؟

با بغض گفتم:نه...نمیشه!

وا رفت!

آروم گفت:چی؟چرا...چرا نمیشه؟

دوابره اشکام جاری شد.

با گریه گفتم:نه نمیشه...نمیشه!ما نمیتونیم با هم باشیم!

عصبی بازوم رو گرفت و داد زد:کی گفت؟چرا؟چرا نمیـــشه!

به هق هق افتادم.اون لیاقت منو داشت من چی؟منم لیاقتش رو داشتم؟براش کافیم؟نه! اون نباید پای من بمونه! اون لیاقت یه زندگی آروم رو داره نه یه زندگی پر خطر با یه دختری که 2 سال ازش بزرگتره! اون لیاقتش بیشتر از منه!من واسش کافی نیستم!

عصبی تکونم داد و داد زد:چرا؟چـــــــــرا نمیشه؟

وسط گریه بلندتر از خودش داد زدم:نمیشه!تو لیاقتت بیشتر از ایناست!نباید به پام بسوزی...باید زندگی خودت رو بکنی!نمیشه لعنتی...من ازت بزرگترم!

قلبم داشت آتیش میگرفت!با گریه میکوبیدم به سینش.محکم بغلم کرد.

رایان:میشه!تو تموم زنگیه منی!مهم نیست کی سنش بیشتره...مهم اینه که من تو رو میخوام،فقط تو!ریمای من....من فقط تو رو میخوام میفهمی؟عین گنجشک تو بغلش میلرزیدم...اونم موهامو نوازش میکرد و سرمو میبوسید.

آروم تر که شدم منو از خودش جدا کرد و همونطور که اشکامو با نوک شصتش پاک میکرد خندون گفت:واسه همین چیزای مسخره یه ساعته داری گریه میکنی؟الکی هم هنجره ی من و خودتو اذیت کردی!

هنوزم آروم نشده بودم.با بغض گفتم:تو الان داغی...حالیت نیست!من ازت بزرگترم..نه یه ماه دو ماه دو سال!من...حرفم نصفه موند!مبهوت زل زده بودم بهش و فقط به قدرت لباش فکر میکردم!

romangram.com | @romangram_com