#ریما_پارت_74


با چشمای گرد شده عین آدمای مسخ شده نگاش میکردم!مبهوت بودم...هنگ کرده بودم!چی داشت میگفت؟عاشق شده؟عاشق...من؟یهو اخمام رفت تو هم و بازومو از تو دستش کشیدم بیرون.

متعجب گفت:ریما...چی شده؟تو...تو ...منو نمیخوای؟

با حرص گفتم:پاک زده به سرت!

تند تند راه افتادم سمت در سالن.چند قدم مونده به در بازوم کشیده شد.در حد مرگ عصبی بودم.تیز برگشتم سمتش که ...دهنم بسته شد!ذهنم...فکرم...همه چیزم از کار افتاد!حتی حس میکردم زمان هم واستاده!عرق سردی رو پیشونیم نشست.چشمام رو آخرین حدش تنظیم شده بود و زل زده بودم به چشمای بسته ی رایان!لبای داغش که لبامو به بازی گرفته بود داشت میسوزوندتم!یه نفس عمیق کشید و بیشتر بهم چسبید،یکی از دستاش رو که رو بازوم بود برداشت و دور کمرم حلقه کرد و منو کشید بالاتر.هنوزم قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم!حلقه ی دستش رو دور کمرم محکمتر کرد و دست دیگش رو فرو کرد تو موهام.ناخودآگاه چشمام بسته شد...

با ولع لبامو میخورد و منم کم کم داشتم کنترلم رو از دست میدادم!نه!نباید بذارم این اتفاق بیوفته!با دستی که رو سینش بود هلش دادم عقب.رایان که دید میخوام جدا شم حلقه ی دستاش رو محکمتر کرد و با شدت بیشتری لبمو بوسید.

نه....من...نباید....نباید...بذار م.....انگار بدنم بی حس شده بود..جوری که اگه رایان ولم میکرد با مخ میخوردم زمین!

دیگه...نه!نمیتونستم!دیگه قدرت مقابله با این نیاز رو نداشتم!28 سال نذاشتم کسی به حریمم وارد بشه ولی دیگه داشتم کم میاوردم!دستام بدون هیچ کنترلی دور گردنش حلقه شد و بهش نزدیکتر شدم.هیچ کنترلی رو اعضای بدنم نداشتم.تا کی میخوام از این واقعیت فرار کنم؟آره...من میخواستمش!از همون بار اولی که تو مستی منو بوسید تو حسرت لباش مونده بودم!دوست داشتم تکرار بشه...طعم لباشو میخواستم...تموم وجودشو میخواستم.

رایان مال منه!تمام وجودش ماله منه!اون واسه من بهترینه!تنها کسیه که لیاقت منو داره.آره من میخوامش.میخوام...

حلقه ی دستامو دور گردنش محکمتر کردم و با هیجان به بوسه هاش جواب دادم.لباش بی حرکت موند!انتظار چنین حرکتی رو از من نداشت!ولی من تازه گرم گرفته بودم.خودمو بیشتر بالا کشیدم و با حرارت بیشتری بوسیدمش.یهو حلقه ی دستاش که شل شده بود محکم شد و با حرص بیشتری شروع کرد به بوسیدنم.آره...همینه،من اینو میخوام!دستشو از تو موهام درآورد و با اون یکی دستش رونامو گرفت و از رو زمین بلندم کرد،بلافاصله پاهامو دور کمرش حلقه کردم.دستش دوباره عین زنجیر دور کمرم حلقه شد و رفت سمت نیمکت.آروم خم شد و منو گذاشت رو نیمکت.حتی یه لحظه هم لبامون از هم جدا نشد.با شدت لبامو میمکید!آروم روم دراز کشید،پاهام هنوز دور کمرش حلقه بود.حسابی که لبامو بوسید رفت سراغ گردنم!

نه!طاقت این همه گرما رو نداشتم...دستام تو موهاش نوازشگر میچرخید.نفسای عمیقش نشونه ی نیازش بود و همین داشت دیوونم میکرد!دستاش که رفت سمت تیشرتم چشمام گرد شد!

بی جون نالیدم:رایان!

خمار زل زد تو چشمام.از چشمام خوند...خوند که نباید جلوتر بره!اون منو میشناخت..بهتر از هرکسی!چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.دوباره اومد سمت لبام و یه بوسه ی عمیق و طولانی از لبام گرفت و بعدش پیشونیم رو بوسید.

جاشو باهام عوض کرد و منو خوابوند رو خودش.سرم رو سینش بود و صدای قلب بی قرارش نشونه ی این بود که هنوز آروم نشده!چشمام میسوخت.لبمو به دندون گرفتم تا چونم نلرزه!من داشتم چیکار میکردم؟برخلاف تمام سعی و تلاشم یه قطره اشک از چشمام سر خورد و افتاد رو سینش.

متعجب نگام کرد و مبهوت گفت:ریما...عزیزم چرا گریه میکنی؟از روش بلند شدم و رو نیمکت نشستم.

نشست کنارم و دلجویانه گفت:ببخشید عزیزم.دیگه زیاده روی نمیکنم.گریه نکن دیگه خانومم.

با این حرفش گریم بیشتر شد.نگران اومد سمتم،اومد بغلم کنه که بلند شدم و رفتم سمت در سالن.

romangram.com | @romangram_com