#ریما_پارت_72
دیگه خونسرد نبود..چشماش قرمز شده بود و بدنش لرزش خفیفی داشت.با یه قدم بلند خودشو رسوند بهم و با خشونت بازوهامو گرفت تو دستش.
بلند تر از من داد زد:میخوای بدونی؟آره؟
ریما:بگو دیگه چته لامصب!
رایان:عاشق شـــــــدم!میفهمی؟عاشق!
خون تو رگم یخ زد!چی گفت؟گفت...عا...عاشق شده؟بدنم حس نداشت!سعی کردم از اون حالت منگی دربیام.با تمام توانم یه لبخند نیم بند زدم.
آروم گفتم:مبارک باشه داداشم!
با تموم توان فشار دستاش رو دور بازوم بیشتر کرد که ضعف رفتم...چنان دادی زد که سقف سالن لرزید!
رایان:به من نگو داداشـــــش!من داداشت نیستم!
عصبی بدون توجه به درد دستام داد زدم:سر من داد نزن!
دستشو عصبی پس زدم و گفتم:ولم کن بابا!
رفتم سمت تیشرتم..تازه فهمیدم تا الان با لباس زیر تو بغلش بودم!از خجالت گونه هام سرخ شد ولی..کاری بود که شده !تیشرتم رو پوشیدم و خواستم برم که بازوم رو گرفت.هنوز عصبی بود!
با عصبانیت زل زدم تو چشمای قرمزش.
ریما:ولم کن!
رایان:نمیخوای بدونی کیه؟
میخواستم؟نه...!عصبی سعی کردم دستامو از تو دستش بکشم بیرون.
ریما:لازم نکرده!بعدا زیارتش میکنم!
romangram.com | @romangram_com