#ریما_پارت_7
رامتین:آره،هممون با هم کلاس میرفتیم وسن سی داریم.
ریما:خوبه بد نیست.پنج شنبه بیارشون به ادرسی که میگم.
رامتین :باشه.
بعد خوردن بقیه بستنیم ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه.باید آماده شم،دیگه وقتشه!
بعد شام سردرد رو بهونه کردم و زودتر از معمول رفتم تو اتاقم.البته فهمیدم که بابا فهمیده!متفکر خیره شدم به گوشی.یه نفس عمیق کشیدم و زنگ زدم به صالحی.بعد سه تا بوق برداشت.مثل همیشه تو قالب خشک و جدیم فرو رفتم و سرد سلام کردم.
_سلام بفرمایید.
_رادان هستم.از رو صداش معلوم بود هل کرده!
_س..سلام خوب هستین خانم؟
_ممنون.چیزی که میخواستم آمادست؟
_بله خانوم،همونطور که خودتون خواسته بودین!
_خوبه،به محض دیدار اولیه پولتون به حسابتون واریز میشه.
با صدایی که سعی در پنهان کردن خوشحالیش داشت گفت:ممنون خانم.امر دیگه ای ندارین؟
_فعلا نه،کاری برات داشتم خبرت میکنم.
گوشیمو قطع کردم و رو تخت دراز کشیدم تا یکم خستگیم در بره و بتونم بخوابم.صبح با صدای آلارم ساعتم بیدار شدم و سریع بعد یه ته بندیه مختصر آماده ی حرکت شدم.
romangram.com | @romangram_com