#ریما_پارت_6


_آره آبجی میام.

_پس فعلا خداحافظ.

_خداحافظ آبجی.

گوشیو پرت کردم رو تخت و خودمم ولو شدم روش.دیگه وقتشه مستقل شم. میخوام واسه خودم کسی شم.میخوام آدمای خودمو داشته باشم.ساعت 5:30 از خونه زدم بیرون.بابا کلی اصرار کرد که با راننده شخصیش برم ولی اونجوری بدتر جلب توجه میشد.رفتم تو کافه و مستقیم رفتم سمت میزی که رزرو کرده بودم.یه لبخند کنترل شده زدم،خوشم اومد زودتر از من رسیده!رفتم جلو و باهاش دست دادم.با ذوق گفت:وای آبجی چقدر بزرگ شدی!یه لحظه اصلا نشناختمت!بی خجالت نیشمو براش باز کردم و شروع کردم به حرف زدن.

ریما:ببین داداش من کمک میخوام.یه چند نفری رو میخوام که بتونم مثل چشمم بهشون اعتماد کنم.کسی رو سراغ نداری؟

رامتین:هووووم!یه چند نفری هستن.همون بچه هایی که با رادین کار میکردن.

ریما:امیر علی و رضا و اشکان و سامیار؟

رامتین:آره،همینا با رادینم کار میکردن.

ریما:میدونم داداش خیلی بهشون اعتماد داشت.خب همین چنر نفر برای شروع خوبن.فقط یه سری شرایط کاری واسشون دارم.وقتی با منن باید قید زندگی عادی و آروم خودشون رو بزنن.حقوق خوبی بهشون میدم.امنیت خودشون و خانوادشون هم با خودم.بنظرت قبول میکنن؟

رامتین:اونا همینجوریشم زندگیشون رو هواست،از خداشون هم هست!

ریما:تو چی؟خودتم هستی؟فعلا ماهی 30 تا برای شروع بهتون میدم.چطوره؟

یهو چشماش گرد شد.رامتین:تو...تومن؟تو...تو مگه چیکاره ای که انقدر درآمد داری؟آروم و ریلکس گفتم:هک و برنامه نویسی و برخی مواقع دزدی از حساب های بانکی.البته چند تا کارخونه ی واردات و صادرات قطعات کامپیوتری دارم.

مبهوت گفت:پس پا گذاشتی جای پای داداشت؟

یه ذره از بستنیمو خوردم و گفتم:یه خورده فراتر!حالا چی میگی؟هستی؟ نترس هیچ خطری خواهراتو و مادرتو تهدید نمیکنه.یه ذره فکر کرد،

بعد 5 دقیقه گفت:آره آبجی.برو که پشتتم!

یه لبخند شاد زدم و گفتم:راستی بچه ها رزمی کار بودن دیگه؟

romangram.com | @romangram_com