#ریما_پارت_65


پدرام که انگار صدام رو شنیده بود گفت:مطمئنی؟من تا حالا نیومدم!

مطمئن؟هه!اینجا حداقل برای من و مانی که 7 سال توش زندگی میکردیم خیلی خیلی آشنا بود!کچلو داشت با موبایلش حرف میزد.

مانی با ذوق گفت:خونه ی حاج عمو نزدیکه!بریم بیدارش کنیم برگردیم؟

چپ چپ نگاش کردم!

سرشو انداخت پایین و گفت:خب بابا!چرا میزنی؟

کامران: دنبالم بیاین.





عین جوجه دنبالش راه افتادیم.هر چی نزدیکتر میشدیم لنج بزرگ و بزرگتر میشد.با راهنمایی کامران سوار شدیم.برخلاف تصورم اتاقی که توش بودیم هیچ شباهتی به اتاقک های حمل انسان قاچاق نداشت!

دختر چشم عسلیه که بهت من و مانی و پدرام رو دید با پوزخند گفت:رئیس نمیذاره به افرادش بد بگذره!

پس سابقه داره!برخلاف تصور قبلیم ما بجای یه اتاق نمور و تاریک تو یه اتاقک مخصوص لنج بودیم!از یخچال و تی وی و مبل بگیر تا هر چیزی که بخوای توش بود!یه اتاق کاملا مجهز!دختر چشم قهوه ایه رو تخت خواب بود،پدرام یکی از کوسن های مبل رو برداشته بود و رو زمین خواب بود،طبق گفته ی خودش جاش باید سفت باشه،مانی هم رو مبل بیهوش شده بود!دختر چشم خاکستریه رو زمین نشسته بود و تو فکر بود.منم...نه خوابم میبرد..نه میتونستم بشینم!از پنجره ی گرد وکوچیک لنج به بیرون زل زده بودم،فقط آبیه آب بود و بس!نزدیکای ظهر تودبی مستقر شدیم.یه ویلای شیک و مدرن!داشتم به درستیه حرفای دختره پی میبردم!این قاچاقچیه کله گنده واقعا واسه افرادش ارزش قائله!

مانی همونجور که کلشو از تو یخچال در میاورد گفت:سان..

چپ چپ نگاش کردم که سریع گفت:ساندویچ میخوری؟

پدرام با شادی گفت:اگه بازم باشه منم میخوام.

مانی خیره نگام کرد که زیر لب گفتم:فقط یه لیوان آب!

5 دقیقه بعد مانی با 5 تا ساندویچ تو دست چپش و یه لیوان آب تو دست راستش اومد تو هال.ساندویچا رو بین بچه ها پخش کرد و دو تا برای خودمون آورد.لیوان آب رو هم گذاشت رو عسلیه رو به روم.

romangram.com | @romangram_com