#ریما_پارت_62


پدرام خندید و گفت:ا داداشین؟جدا؟یهو جدی شد و ادامه داد:دروغ نداشتیم!امکان نداره گروه همچین کسایی رو استخدام کنه!البته قصدم توهین نیستا!منظورم شغلتونه!

جدی گفتم:ما دروغی نگفتیم!تا امروز هم شغلمون همین بود.البته ما بخاطر شغلمون اینجا نیستیم!

پدرام کنجکاو گفت:پس چجوری وارد گروه شدین؟

مانی سریع فیگور گرفت و گفت:زور بازو داداش!ما نون بازومون رو میخوریم داداش!

متوجه شدم که دختر چشم قهوه اییه داره زیر چشمی مانی رو دید میزنه!با اینکه لباسامون گشاد بود ولی بازم هیکلامون معلوم بود.

پدرام گجی گفت:یعنی بخاطر هیکلاتون...

مانی:رفیق زدیم پویا رو کتلت کردیم الانم اینجاییم!

سه تاشون با چشمای درشت زل زدن بهمون!

پدرام:پویا...همون که کارش زیر آب کردن سر ردیاست؟

مانی:اوهوم!ما رو هم رد کردن اومد بزنه من و داداشم مقاومت کردیم زدیم لهش کردیم!همین!

پدرام:آخه...اون که خیلی گنده بود!

آروم خندیدم و گفتم:یه دلیل بهتر واسه من و داداشم بیار!

پدرام با هیجان گفت:پس بگو!آوردنتون واسه بادیگاردی!یا احتمالا مبارزات رو در رو!اینطور که از وجنات هم پیداست همون اول میفرستنتون اون بالا بالا ها!

مانی شیطون گفت:چطور؟

بی خیال گفت:تعارف ندارم!هم خوشکلین هم خوش هیکل!اینطور که معلومه بزن هم که هستین!بالایی ها از این جور بادیگارد ها نهایت استقبال رو دارن!نونتون تو روغنه!

مانی مردونه خندید و شونشو انداخت بالا!بی شرافت!هر وقت میخواد مخ بزنه اینجوری میخنده و شونشو میندازه بالا!این دختره هم که انگار بدش نیومده!یه گربه ی ملوس و شیرین!

romangram.com | @romangram_com