#ریما_پارت_61


یه نگاه بهم انداخت و پوزخندشو عمیق تر کرد و گفت:چوب خشک!

ریلکس پای چپم رو انداختم رو پای راستم و با آرامش همیشگیم گفتم:حتما دلیلی دیدن که ما الان اینجاییم!

یه نیم نگاه بهم انداخت و برگشت سمت مخالف.

یهو یه پسر هیکلی در حالیکه یه لیوان آب دستش بود با سر و صدا اومد تو هال.تا من و مانی رو دید شاد شد و با خوشرویی اومد سمتمون.دستشو سمتون دراز کرد.

پسر:اسمم پدرامه!خیلی از دیدنتون خوشحال شدم.دیگه کم کم داشتم از جنس و نسل خودم ناامید میشدم!

با خنده به چشمش به دخترا اشاره کرد!دخترا خیلی بد نگاش میکردن!

باهاش دست دادم و گفتم:میتونی اسی صدام کنی.

پدرام:از دیدنت خوشحال شدم اسی جون.

مانی هم باهاش دست داد و گفت:منم مایکلم.

پدرام ابروشو متعجب انداخت بالا.

مانی با خنده گفت:تو محل بر و بچ میگفتن!

پدرام کنارمون نشست و گفت:خب شما چجوری تونستین از قربال رد بشین؟امسال خیلی سخت گیری میکردن!انگاری فقط ما 5 نفریم!

مانی متعجب گفت:واقعا؟چه باحال!

پدرام:من تو کار هکم.بخاطر تواناییم تو هک اینجام،این دوتا آبجی ما هم که هنوز اسمشون رو نمیدونم جاسوسن.یه جورایی تو کار پاک کردن رد پا هم هستن.خب شما چی؟نگفتین!

قبل از اینکه دهن باز کنم مانی فکشو راه انداخت!

مانی:من دزدم داداشم زورگیر.

romangram.com | @romangram_com