#ریما_پارت_59


با خنده تاییدش کردم.

سامان متعجب گفت:شما داداشین؟

با هم گفتیم:آره!

سامان:پس چرا قیافه هاتون زمین تا آسمونه؟

مانی:به ننم رفتم.

سانیار:به آقام رفتم.

سامان:آهــــا!ولی خدایی نونتون تو روغنه!چند تا از بالایی ها زنای ترشیدن،راحت میتونین مخشون رو بزنین و خودتون رو بکشین بالا!خوب برو رو دارین!

مانی محکم زد پس گرنش و گفت:این کارا به تو نیومده!رانندگیتو بکن بچه!

دیگه تا برسیم هیچ کدوممون حرفی نزدیم.سامان جلوی یه ویلای شیک با نمای قرمز و مشکی نگه داشت.

برگشت سمتمون و باخوشرویی گفت:خب بچه ها موفق باشین.شاید دیگه هرگز همدیگه رو نبینیم ولی در هر صورت از دیدنتون خوشحال شدم.

مانی:دمت گرم بچه...بپر پایین داداش.

سانیار:مرسی پسر جون.

مانی پیاده شد و منم پشت سرش پیاده شدم.

ماشین که رفت برگشتم سمت مانی که دیدم با نیش باز داره نگاهم میکنه!یه ابروم پرید بالا!

مانی:باورم نمیشه زندگیمون به همین راحتی تغییر کرده باشه!

سانیار:واسه همین نیشت بازه؟

romangram.com | @romangram_com