#ریما_پارت_43
همزمان با باز شدن در سمت چپ ماشین بغلی در سمت راست ماشین ما هم باز شد!رضا با اون ماشین تخلیه چاه خوشکلش اومد پشتمون و دید رو کلا کور کرد.یکی از بچه هامون اومد تو و یه مرد رو هم که رو سرش یه پارچه کشیده بودن و دستاش بسته بود رو آورد تو و درو بست.من و ریما با هیجان زل زده بودیم به مرد که با صدای نه چندان آروم ازمون میپرسید که چه بلایی میخوایم سرش بیاریم و مدام وول میخورد!حالا میفههم امروز چرا با ماشین حمل مواد گوشتی اومدیم بیرون!ریما همیشه نقشه هاش بدون نقصه!رادار ماشین یکی از افرادمون که محمولمون رو تا اینجا آورده بود موقعیت مترو رو نشون میداد.امروز میره رشت!من تا حالا نرفتم!همچین مسافرتایی برای افرادمون لازمه!دیشب کلی غر غر کردم و تهش ریما با خنده رضایت داد که در اولین فرصت بریم شمال.مرد تا برسیم مدام وول خورد و داد و بیداد کرد!
تو اتاق رو مبل ولو شدم که ریما با نگاهش بهم فهموند که باید چیکار کنم.طبق فرمایشاتش پارچه رو از رو سر مرد برداشتم و دستاشو باز کردم.ریما پشت به ما رو صندلیش بی قرار به نظر میرسید.زل زدم بهش.موهای سفید کنار شقیقش و صورتی که معلوم بود خیلی وقت میشه که اصلاحش نکرده یه خورده تو ذوق میزد ولی کاملا معلوم بود بعد اصلاح میشه هلو!زل زدم بهش.
عصبی گفت:اگه زل زدنتون تموم شد میشه بگین چرا منو آوردین اینجا؟
رایان:رادین رادان.34 ساله،متولد تهران.دو ماه دیگه هم35 سالت میشه!12 سال پیش به جرم هک و تخلیه ی حساب بانکی رئیس جمهور گذشته دستگیر شدی.البته یه سری سو سابقه ی دیگه هم داشتی که فعلا با اونا کاری نداریم!پس با این حساب تو هک حرفی برای گفتن داری!
یه نفس عمیق کشید و چشماشو بست.
رادین:من دیگه هک نمیکنم.گذاشتم کنار.نمیدونم چرا و چجوری ولی آزادم کردن و من دیگه قصد ندارم برم سراغش.من الان فقط میخوام برم پیش تنها امید زنده بودنم.تنها عشقم،تموم زندگیم،تنها دختر زندگیم.دیگه بدون اون نمیتونم!باید برم.باید برم پیشش!
رایان:کی؟پیش کی باید بری؟
رادین با بغضی که تو صداش موج میزد گفت:تکدونه خواهرم.سالهاست که بدون پشت و پناه تنهاش گذاشتم.
خونسرد گفتم:ولی تو جایی نمیری!
عصبی داد زد:تو حق نداری به من دستور بدی!من مجبور نیستم به حرفات گوش کنم!
ریلکس گفتم:چرا مجبوری!رئیس ما باعث شده تو آزاد شی!باید ببرمت پیشش!
رادین عاجزانه گفت:رئیستون ازم چی میخواد؟اصلا اون کیه؟من چرا باید برم پیشش؟
اومدم حرفی بزنم که ریما تو همون حالت گفت:باید بیای پیشم چون به برادر بزرگترم نیاز دارم!
چشمای رادین درشت شد!
با نیش باز گفتم:این رئیسم بود!
ریما با قدمای لرزون اومد سمتمون.تا حالا انقدر شکننده ندیده بودمش.با ترس بلند شدم و دستشو گرفتم.
romangram.com | @romangram_com