#ریما_پارت_42


ریما:بیا اتاقم کارت دارم.

رایان:همین الان میام.

ولو شدم رو مبل.خدا رو شکر بعد اون شبی که باهاش حرف زدم رفتارش تا حد زیادی عادی شده ولی هنوز نمیفهمم چرا بیشتر مواقع منو از خودش دور میکنه!خیر سرم خودم بزرگش کردم ولی الان تو کارش موندم!چند تقه به در خورد و رایان خندون اومد تو.

رایان:جانم؟کاریم داشتی؟

ریما:باید بریم جایی.

کنجکاو پرسید:کجا؟

یه لبخند عمیق نشست رو لبم!

************************************************** *****

رایان**

هیجان داشتم.خوشحالیه ریما حسابی روم تاثیر گذاشته بود!دیروز تو اتاقش تموم ماجرا و نقشه رو مو به مو برام توضیح داد.نیشم خودکار باز شد!ساعت 1:40 دقیقه!اوج شلوغی!ریما انگار یکم استرس داشت،برام خیلی جدید بود! بهش نزدیک شدم و دستای ظریفش رو تو دستام گرفتم.

با اطمینان گفتم:نگران نباش!همه چیز درست و طبق نقشه پیش میره.

یه بوسه ی عمیق رو گونش نشوندم .لبخند کم جونی زد و به دستام فشار خفیفی وارد کرد.برگشتم سمت پنجره تا نیش بازم رو نبینه!شبا تا صبح به خودم تشر میزنم که آخه این چه رذالتیه؟سواستفاده تا چه حد؟ولی تا ریما رو میبینم قول و قرارم به دست باد سپرده میشن!کاملا عادی و با نهایت مارموز بازی به هر بهونه ای بغلش میکنم و هی زرت و زرت ماچش میکنم!البته تا جایی که کنترل از کف نرانم!تا بیچاره یه ذره بهم میچسبه عین وحشیا پا به فرار میذارم!میدونم لجن بازیه ولی چه کنم؟دل صاحاب مردم فقط اینجوری یکم راضی میشه!ریما یه نگاه به بیرون و یه نگا به ساعتش انداخت.

با لبخند گفت:وقتشه!





با لبخند گفت:وقتشه!

romangram.com | @romangram_com