#ریما_پارت_39


ساعد:اینقدر غر غر نکن سانیار بذار کارمو بکنم!

وقتی کارش تموم شد عین این آرایشگرا بعد تموم شدن کار عروسشون گفت:به به چی ساختم!یه تیکه ماه شدی!

با حرص گفتم:لابد دامادم الان اومده،دم در منتظره؟!

خندید و هیچی نگفت!وسط موهام خیلی بهم ریخته بود.انگار یه مرغ انداخته باشی رو سرم!دو طرف سرمو با نمره 2 زده بود و رو ابروی سمت چپم با تیغ دو تا خط انداخته بود که فجیح قیافمو خفن کرده بود!برخلاف مقاومت های بسیارم زیر چشمام رو یه دور پررنگ مداد کشید!آخه مگه من دخترم که واسم مداد میکشن؟قیافه ی جدیدم هیچ وجه تشابهی با قبلم نداشت ولی..نمیتونستم به خودم دروغ بگم!از قیافه ی جدیدم خیلی خوشم اومده بود!از بچگی دوست داشتم یا یه پلیس خیلی باحال باشم یا یه خلافکار خفن!

مثل اینکه دارم به هر دوتا آرزوم میرسم!چشمای مشکیم به لطف لنز الان عسلی بود!یه نگاه به صورتم انداختم که شیش تیغ شده بود.همیشه ته ریش میذاشتم و این برام یه خورده جدید بود!ولی خودمونیم چقدر پوستم برنز و خوشکله!انقدر جذاب بودم و نمیدونستم؟یهو در باز شد و محکم خورد تو چهارچوب.برگشتم دیدم مانی بود که جفتک انداخت!ناخودآگاه یه ابروم پرید بالا!

ساعد که قیافمو دید با خنده گفت:اینم داماد!

مانی هم یه طرف سرش مثل من تراشیده شده بود و بقیه موهاش یه طرفه ریخته شده بود تو صورتش.موهای لختش خیلی خوب مونده بودن.سمت تراشیده ی موهاش چند تا خط افتاده بود.ابروی سمت راستش هم یه خط داشت ولی من که خوب میدونستم شکستگیه!ناسلامتی خودم سرشو کوبیدم تو اُپن!چشماش برخلاف چشمای من لنز روشن داشت.چشمای قهوه ایش الان سبز بود!لباساش با من ست بود.یه شلوار شیش جیب مشکی با یه پیراهن آستین کوتاه بلند که تا روی رونش بود و یه پلاک سلیب تو گردنش...درست مثل من!

مانی یه سوتی زد و گفت:به به چی شدی پسرخاله جونم!

سانیار:چی شده مایکل دودره!یه پلاستیک هولو!

مانی با خنده دستشو انداخت دور گردنم و همونجور که منو با خودش میبرد سمت در گفت:بزن بریم اسی جون که حسابی دیره!

از از پرایدی که اداره بهمون داده بود پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه ای که بیشتر به انبار شباهت داشت.میدونستیم نیرو گیری همین جاست.این موضوع خیلی خوب از ماشین های مسلح به اسلحه که این منطقه رو پوشش دادن معلومه!! از در که رفتیم تو دیدیم وسط سالن یه میز خیلی ساده هست که چند تا گردن کلفت دورش ایستتادن و یه پسر تقریبا 30،31 ساله پشت میز نشسته.تعجب کردیم!خب...انتظار همچین چیزی رو نداشتیم!

رفتیم سمتشون.پسر یه نگاه بهمون انداخت و زیر لب گفت:بشینین.

ریکلس رو صندلی ههای پلاستیکی که روبه روی میز بود نشستیم.خوب معلومه وضعمون اینجا بهتر نخواهد بود!اینا که از ما آس و پاس ترن!

پسر:دلیلتون برای ورود به باند چیه؟

از قبل تو خونه با مانی تموم سوالات احتمالی رو تمرین کرده بودیم و از این لحاظ مشکلی نبود!

سانیار:واسه پیشرفت.از خورده خوری به جایی نمیرسیم.اومدیم که یه تکونی به زندگیمون بدیم!

romangram.com | @romangram_com