#ریما_پارت_38
مانی:عجب کثافتی بودی!
با پاشنه زدم رو شونش که کاملا در دسترسم بود!مانی با خنده شونشو مالید.
مانی:خخخخ!میگم چجوری به ننه هامون بگیم؟
سانیار:وااااااای!اصلا حواسم به اونا نبود!
گوشیو گذاشتم رو دستگاه و همونجور که گیجگاهامو میمالیدم رفتم بیرون.همزمان با من مانی هم درحالی که یه دستمال بزرگ به سرش بسته بود از اتاقش اومد بیرون.
با خنده گفتم:جیغ جیغ،دعوا،تهدید،حرف مسالمت آمیز،تهش هم گریه؟
مانی همونجور که ادای گریه کردنو در میاورد گفت:آره ه ه ه !پدرم داره درمیاد!سرم داره میترکه!
خودشو انداخت تو بغل من و شروع کرد به زار زدن!با خنده از خودم جداش کردم و رفتم تو آشپزخونه تا اگه خدا یاری کرد و بخت با ما یار بود یه چیزی گیر بیارم بخوریم تا از گرسنگی تلف نشدیم!صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم.رفتم تو اتاق مانی و به زور بیدارش کردم و بعد یه دوش یکی دو لقمه نون پنیر سق زدیم و رفتیم سمت اداره!از وقتی مستقل شدیم هیچ کمک مالی از طرف باباهامون بهمون نشد!کرایه خونه و خرج خورد و خوراک کمر من و مانی رو خورد میکرد!ای کااااااش یه خورده حقوقمون بیشتر بود!
تیمسار:سوالی نیست؟
مانی،سانیار:خیر قربان!
بعد بیرون رفتن تیمسار از اتاق مانی شل و ول خودشو بهم چسبوند .
بی جون گفت:اگه از دست اسب های دریایی نجات پیدا کنم این آخرش منو میخوره!
سانیار:پاشو.پاشو باید بریم،تا الانم دیر کردیم.
مانی بلند شد و دستاشو رو به آسمون گرفت و گفت:خدایا!زنده موندم که هیچ!وگرنه خودت مراقب شمسی جونم باش!
خندیدم و رفتم سمت اتاقی که مخصوص گریم بود.مانی هم رفت تو اتاق روبه رویی.دیگه اعصابم داشت از دست این گریمورمون خورد میشد!زد(...)ید تو موهام!
سانیار:اه جون ساعد نکن!نه...موهام...نه!الاغ!
romangram.com | @romangram_com