#ریما_پارت_137
رادین:ریما مطمئنی؟بذار حداقل یکیمون باهات بیاد!
ریما:اره مطمئنم!فعلا نیازی نیست!شما فقط تو جایگاه خودتون بمونین تا وقتش!
از ماشین پیاده شدم و آروم و قدم زنون رفتم سمت خونه ی مورد نظر.خیلی به نفعمون شد که خونه تو یه جای دور افتاه و خلوته!خیلی راحت از دیوار پریدم اونور.خیلی خیلی بدبخته که افرادش راحت اونو به پول میفروشن.قربون افراد خودم که جونشون واسه رئیسشون در میره!سگای بیچاره به خاطر داروی بیهوشی که امروز همرا غذاشون نوش جان کردن یه گوشه افتاده بودن!خنده داره که نگهبان خونش اونو خیلی راحت به 5 میلیون فروخت!این همه ورزش رزمی رو الکی آموزش ندیده بودم که!بالاخره باید یه جا ازش استفاده کنم!امشب میخوام بعد 8 سال از توانایی هام استفاده کنم!هیچ وقت داخل شدن از در ورودی رو دوست نداشتم و ندارم!خونه سه طبقه بود و پنجره هاش عریض و طاقچه دار....
آستینا رو زدم بالا و بسم الله!راحت از پنجره ها رفتم بالا تا طبقه سوم.پرده ها کشیده شده بود! مثل اینکه شانس با منه!
عینکم رو زدم به چشمم.یه عینک گرمایی حرارتی که مخصوص دید در شبه و پارسال آخرین سریش تولید شد و بخاطر استفاده ی زیادش تو کارای خلاف تولیش متوقف شد و الان خیلی ها دنبالشن!
خب خب چی داریم؟هوم....ا این که رایانمه و...همش همش 8 نفر؟
خب!عینکمو برداشتم و بی خیال یه آدامس انداختم تو دهنم!یه بار بادش کردم و ترکوندمش،خواستم دست بکار شم که یه نفر پنجره رو باز کرد!شونمو انداختم بالا...چه بهتر!
محافظه،بنده ی خدا همچین پرده رو زد کنار با پا رفتم تو صورتش!جوری زدم که تا فردا نتونه از جاش تکون بخوره!همزمان با بالا گرفتن سرم شات گانای(یه مدل اصلحه ی سنگین خفن!) خوشکلمو از تو غلافشون درآوردم و گرفتم سمتشون!
با لبخند زل زدم به چهره های غافلگیرشون و شاد گفتم:سلام!شب خوش!مهمون نمیخواین؟
رایان برگشت سمتم و با یه لبخند نگاهم کرد که از درد چهرش جمع شد!چشمم که به صورت کبود و خونیش افتاد تنم لرزید!گونه هاش ورم کرده بودن و لبش پاره شده بود و خون میومد!لرزش تنم دست خودم نبود!از ترس و نگرانی نبود....تمومش خشم بود!
آروم نگاهمو برگردوندم سمتشون!تو چشماشون ترس بیداد میکرد...خب کیه که از ریما اونم تو این حالت نترسه؟
با خشم گفتم:به به!میبینم که خوب از شوهرم پذیرایی کردین!زل زدم تو چشماش و با عصبانیتی که حد نداشت گفتم:دست پخت تو جناب کثافت؟
**************************************************
رایان**
با گرفتگیه شدید گردنم و سرگیجه چشمامو باز کردم!یه ذره طول کشید تا بتونم کامل چشمامو باز کنم.بعد 5 دقیقه سرگیجم قطع شد ولی گردنم هنوز گرفته بود.یه نگاه به دور و برم انداختم.یه اتاق ساده ی 12 متری که چیز زیادی جز یه تخت و کمد و چوب لباسی توش نبود.دست و پامو محکم به صندلی بسته بودن.حتی نمیتونستم جم بخورم!بعد یه ربع کلید تو قفل در چرخید.آخیش!حداقل بذار یه نفر بیاد تو ببینم با کی طرفم!در باز شد و دو نفر هیکلی و کت و شلواری اومدن تو.محافظ؟
خونسرد بهشون زل زدم و با بیخیالی که خیلی خوب از ریما یاد گرفته بودم گفتم:دوستان!میشه بگین برای کی کار میکنین و منو چرا آوردین اینجا؟
romangram.com | @romangram_com