#ریما_پارت_118


سانیار:آها!بیان تو بهتون بدم!

درو باز کردم و اول دخترا رو فرستادم تو!

مانی با نیش باز وقتی داشت از کنارم رد میشد گفت:چی رو میخوای بهمون بدی؟

با حرص خواستم بزنم تو سرش که در رفت!

مانی و نیلا تو هال بودن و با نیش باز داشتن باهم گپ میزدن ولی نیکا باهام اومده بود تو اتاق و عین شمر بالا سرم بود تا پرونده هاشو بهش بدم!

من کی حال اینو بگیرم خدا عالمه!

سانیار:بفرما!اینم پرونده های شما!امر دیگه؟

یه چشم غره برام رفت و با پوزخند گفت:وظیفه بود!

حالا هر چی هیچی نمیگم!خیلی بدجور سوختم!از اول شب هی رو اعصاب من یورتمه رفت و رفت تا الان که دیگه راهی جز دیوونه شدن برام نذاشت!

عصبی بازوهاشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار!معلوم بود از خشونت ناگهانیم ترسیده ولی اصلا به روی خودش نیاورد!

با ترس و لرز آب دهنشو قورت داد و گفت:چته؟چرا یهو وحشی میشی؟

تو صورتش غریدم:زیادی حرف میزنی!

معلوم بود قیافم خیلی ترسناک شده که در این حد ترسیده!

بازوهاشو که بین دستام بود بیشتر فشار دادم و گفتم:پاتو بیشتر از گلیمت دراز میکنی پیشی کوچولو!

انگار خیلی بهش برخورد چون چشماش قرمز شد و نفسهای عصبیش تند!

نیکا:به تو هیچ ربطی نداره!من هرکاری دوست داشته باشم میکنم! من یه دختر آزادم و هر کاری عشقم بکشه میکنم!اصلا دوست دارم سرت داد بزنم!به تو هم هیچ ربطی نداره،هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

romangram.com | @romangram_com