#ریما_پارت_117
مانی:ما..
زدم تو پهلوش و گفتم:با ما نبود!ببند دیوونه!
صالحی:این 4 تا اینجا چیکار میکنن؟
نیکا خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم که من میگم.
سانیار:راستش رئیس تقریبا نیم ساعت پیش تو اتاقم بودم که حس کردم از بیرون سر و صدا میاد.چون بی خوابی زده بود به سرم رفتم تا ببینم چه خبره!وقتی رفتم لب پنجره دیدم 3 نفر از پشت مجتمعمون دارن میرن سمت ته شهرک.منم سریع داداشم رو بیدار کردم و بعد پوشیدن لباسامون رفتیم دنبالشون.داشتیم تعقیبشون میکردیم که حس کردم چند نفر دنبال مان.
قبل از اینکه حمله کنن ما دست بکار شدیم و غافلگیرشون کردیم ولی قبل از شروع زد و خورد متوجه شدیم که اون دو نفر خواهرای شمسن!انگار اونا هم متوجه ما شده بودن و دنبالمون اومدن.موضوع رو براشون توضیح دادیم و اونا هم با توجه به سابقه ی درخشانشون تو جاسوسی خیلی سریع فهمیدن که اونا جاسوسای مافیان!ما هم تا فهمیدیم آستین بالا زدیم و آش و لاششون کردیم و آرودیمشون اینجا!
تموم موضوع همین بود!
مانی و دخترا هم خیلی جدی و حق به جانب تایید کردن!
صالحی که معلوم بود باور کرده با ذوق گفت:آفرین...آفرین!صد در صد پاداش خوبی در قبال این کارتون منتظرتونه!آفرین!
مانی:آفرین...صدآفرین...هزار و سیصد آفرین..فرشته ی روی زمین
سانیار:مانی جان لطفا خفو شو داداشم!
مانی:به روی چشم داداشم!
صالحی:کارتون عالی بود بچه ها!حالا میتونین برین استراحت کنین!
با هم گفتیم:بله رئیس!
دم در واحدمون گفتم:خب خوش گذشت!شب خوش!
نیکا:عاقبتت خوش!بودین حالا!پرونده هامون...!
romangram.com | @romangram_com