#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_99

- بخشیدی؟

- نه.

و بعد با انگشتش موی خوشرنگ تارا را نوازش داد و گفت:

- من می‌دونم بخشیدی.

چشم تارا به انگشت امیر خورد و نگران دست او را در دست گرفت و گفت:

- انگشتت چی شده؟

- خورد به سیمِ ظرفشویی.

تارا شرمسار سر خود را زیر نهاد که امیر گفت:

- تقصیر تو نیست حواس خودم پرت شد. می‌بخشی؟

- بخشیده بودم.

امیر آرام سرش را به نزدیک کرد. دو دستش را روی گونه‌ی تارا گذاشت و ل*ب‌های خود را روی ل*ب‌های او قرار داد و تا خواست با ولع و پر عطش شروع به بوسیدن کند زنگ خانه زده شد. که تارا فوری شرمگین عقب کشید و امیر گفت:

- بر خرمگس معرکه لعنت.

و بعد به بیرون رفت تا در را باز کند و وقتی در را باز کرد با چهره‌ی شاد اردلان برخورد کرد و گفت:

- بفرما تو.

اردلان گفت:

- وا! چرا دمغی؟

- تو چرا شنگول می‌زنی؟

- خبرهای خوب خوب دارم هم اینکه اومدم خواهرم و ببینم.

و بعد داخل شد و در را بست و با صدای بلند گفت:

- تارا؟

تارا با لبخند از اتاق خارج شد و رو به اردلان گفت:

romangram.com | @romangram_com