#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_100
- سلام داداشی.
اردلان آغوشش را باز کرد و با لبخند گفت:
- سلام به روی ماه خواهر خوبم.
تارا در آغوش او جای گرفت و برای امیر زبان در آورد و امیر لبانش را غنچه کرد و از دور برای او بوس هوایی فرستاد که تارا شرمش شد. اردلان موهای او را بوسید و رهایش کرد و به او خیره شد و گفت:
- لپهات چرا سرخ شده؟
- هیچی. برم برات میوه بیارم.
و فوری سمت آشپزخانه رفت و اردلان سمت امیر برگشت و گفت:
- چیکارش کردی؟
- به تو چه؟
- بیتربیت.
- خیلی پر رویی.
- میدونم.
- بشین الان میام.
اردلان روی مبل نشست و امیر سمت آشپزخانه رفت و تارا را در حال چای گذاشتن دید نزدیکش رفت و او را از پشت در آغوش کشید تارا عطر تن او را به مشام کشید و گفت:
- برو اون ور اردلان میبینه زشته.
- هیچم زشت نیست.
همان لحظه اردلان وارد آشپزخانه شد و گفت:
- ولش کن بچه رو ببین میذاری ببینمش!
تارا شرمگین سعی کرد از آغوش امیر خارج شود امیر او را محکمتر فشرد و گفت:
- من هر لحظه که بغلش کنم باید بچلونمش.
romangram.com | @romangram_com