#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_101
اردلان که تقلاهای تارا را دید گفت:
- ولش کن دیگه لهش کردی.
تارا از آغوش او جدا شد و تنه محکمی به امیر زد که آخ امیر بلند شد و او را سمت اردلان هل داد و خواست فوری به اتاقش پناه ببرد که اردلان او را در آغوشش اسیر کرد و گفت:
- نیازی نیست خجالت بکشی عزیزم. من چیزی ندیدم.
بوسهای بر شانهی تارا زد و رهایش کرد و روی صندلی غذا خوری نشست و گفت:
- یکی از اون چاییهای خوشطعمت و برام بریز نفسی.
تارا سمت چای ساز رفت و مشت محکمی بر س*ی*ن*ه امیر کوبید و گفت:
- بیشعور.
اخم کرد و رفت برای اردلان چای ریخت و در مقابل اردلان روی میز قرار داد و از یخچال هم برای او میوه بیرون آورد و روی میز قرار داد و گفت:
- الان میام داداش.
و بعد به سرعت سمت اتاق مشترک رفت و رو به روی آیینه قرار گرفت و خود را دید که گونههایش بیش از حد سرخ شده بودند. بعد از لحظهای امیر داخل شد و بعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
- نمیدونستم اردلان میآد آشپزخونه.
تارا بدون آنکه به او نگاه کند سمت در رفت که امیر گفت:
- از من دلخور نباش دیگه.
تارا در را باز کرد که امیر نزدیک شد و دستش را گرفت و گفت:
- اردلان داداشته غریبه که نیست خجالت میکشی.
تارا با دلخوری لب گشود:
- بهت گفتم اردلان میبینه زشته گوش نکردی.
سپس خواست به بیرون برود که قامت اردلان را رو به روی خود دید و با اخم او مواجه شد و گفت:
- چی شده داداش؟
- آدم مگه از داداشش خجالت میکشه؟ امیر شوهرته منم که داداشتم خجالت چیه این وسط؟ یه کم از سودا یاد بگیر پر رو باش. سودا جلوی من میپره بغل امیر این زشته که پسرعموش و جلو چشم من بغل میکنه.
romangram.com | @romangram_com