#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_98
- چشم.
- آفرین.
و بعد ترگل بلند شد و رفت دست و روی خود را شست و به اتاق خود رفت و امیر هم ظرفها را جمع کرد و درون سینگ گذاشت و مشغول شستن شد و وقتی خواست سیمِ ظرفشویی را از نرمشور جدا کند سیم به دستش برخورد و انگشتش خونی شد و آخ کوتاهی سر داد و بیخیال شستن شد. دست خونیاش را شست و از داخل کابینت چسب زخمی برداشت و دستش را بست و به داخل اتاق مشترک رفت که تارا را مشغول شانه زدن موهایش دید. چشمانش برای لمس موهای او برق زد و نزدیکش رفت و کنار او نشست و با موهای او بازی کرد که تارا با تشر گفت:
- نکن تازه شونه زدم. خراب کردی همه رو.
امیر مظلوم گفت:
- خب خواستم لمس کنم.
تارا با اخم روی خود را برگرداند که موهای بلندش دورش پریشان شدند. و خواست سمت در برود که امیر زیر پایی گرفت تارا در حال افتادن بود که امیر فوری او را به آغوش کشید و گفت:
- کجا؟
- قهرم.
امیر فشاری به کمرش وارد کرد که نالهی تارا بلند شد.
- آییی.
- دلم میخواد استخونهای کمرت و بشکنم تارا.
- ولم کن.
- خب چرا قهری؟
- چون زورگویی.
امیر تارا را روی یکی از پاهای خود نشاند و گفت:
- خب من الان باید منت بکشم تا خانوم آشتی کنه؟
- فهمیده شدی.
- فهمیده بودم خانومم.
سپس گونه او را بوسید و گفت:
romangram.com | @romangram_com