#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_97

- وقتی حرف گوش نمی‌کنی بچه‌ای.

تارا به ترگل نگاه کرد که به آن‌ها خیره شده بود عطسه مصلحتی سر داد که امیر رو به ترگل گفت:

- غذات و بخور دخترم.

ترگل دوباره مشغول خوردن شد و تارا هم به زور امیر شربت اشتها آور را خورد و دوباره غذا خورد. وقتی که غذا تمام شد امیر گفت:

- امشب زودتر میام جیگر درست می‌کنم.

ترگل دو دستانش را به هم کوبید و گفت:

- آخ جون جیگر.

تارا با تخسی گفت:

- از الان دارم بهت می‌گم‌ها! لب به جیگر نمی‌زنم.

امیر دو دستانش را چفت سینه‌اش کرد و گفت:

- می‌خوری.

تارا با حالت قهر بلند شد و گفت:

- ظرف‌های ناهار و هم خودت بشور. بای.

و رفت و امیر بهت زده به رفتن او خیره شد. که ترگل گفت:

- بابایی مامانی باهات قهر کرد؟

- آره دختر بابا. بدو برو دستات و بشور. برو به دستات برس.

- می‌خوای یه کار کنم مامانی آشتی کنه؟

- چی‌کار؟

- یه کم رب بردار بریز دستت منم مامانی می‌گم دستت چاقو خورده فوری میاد.

امیر بینی او را کشید و با لبخند گفت:

- نه عزیزم. این کار خوبی نیست تو هم هرگز این کار رو نکن باشه؟

romangram.com | @romangram_com