#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_96
زندگی سایه مرگ است که با خود داری.
مثل یک شعر پر از قافیه ی تکراری.
آشنای غزل تازه غریبی دیگر.
باز هم قصه عیسی و صلیبی دیگر.
داستان من و حواست و سیبی دیگر.
« شعر: شبح عشق. »
« نویسنده: کیوان برآهنگ. »
تارا آرام از آغوش او جدا شد و به آشپزخانه رفت و امیر هم به دنبال ترگل رفت و او را از خانه همسایه گرفت و به خانه آمد و سپس پس از تعویض لباس و شستن دست و رویشان به آشپزخانه رفتند و با شوخی و خنده غذا را خوردند. تارا کم غذا خورده بود که امیر اخم کرد و گفت:
- کجا؟
- ظرفم و بشورم.
- لازم نکرده بشین غذا بخور.
- سیر شدم.
- چرا کم خوردی؟
- اشتها نداشتم زیاد.
- بشین بخور اشتهات باز میشه.
- گیر نده امیر.
- چند وقته ضعیف شدی. کمخور شدی.
و بعد غذایش را نیمه رها کرد و سمت کابینت رفت و شربت اشتها را از درونش برداشت و باز کرد و در مقابل تارا ایستاد و گفت:
- آ کن.
- مگه بچهام؟
romangram.com | @romangram_com