#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_94


باز نسبت به شما حس غریبی دارم.

رخوت و غربت دستان مرا باور کن.

نازنین قصه ایمان مرا باور کن.

سال‌ها قلب دم از صبر و تحمل می‌زد.

به کتاب غزل عشق تفال می‌زد.

« مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید.

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید. »



امیر موهای او را بو*سید و گفت:

- بوی خیلی خوبی می‌دی.

- آره. بوی قرمه سبزی می‌دم.

- نه دیونه.

تارا دمغ گفت:

- تویی.

امیر بینی کوچک او را کشید و گفت:

- دیگه پاشو بریم ناهار شیطون کوچولو.



سال‌ها من پر از احساس شقایق بودم.

س*ی*ن*ه سوخته‌ای داشتم عاشق بودم.

حس غمناک شبم مملو از آهنگ تو بود.


romangram.com | @romangram_com