#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_9

سودا به آغوش او پر کشید. اردلان او را به خود فشرد و گفت:

- مرسی که درک می‌کنی خانومم.

او را به خود فشرد و گفت:

- خانومیِ فهمیده خودم. سودای من.

و پیشانی او را بوسید. سودا آرام از آغوش او جدا شد و با لپ‌های سرخ که اناری شده بودند. استکان خالی از چای را برداشت و به آشپزخانه برد و شست و به همراه اردلان به اتاق مشترک رفت و بعد از خاموشی برق‌ها به خواب رفتند.

****** ****** ****** ******

مصطفی در حمام بود و داشت حمام می‌کرد و برای اینکه کمی سارا را سر به سر بگذارد در حمام را کمی باز کرد و سارا را صدا زد و سارا نزدیک در حمام رفت و گفت:

- چیه؟

- چیه چه مدلیه؟

- مدل جدید.

- بی‌ادب.

- به تو رفتم.

- بگو جونم.

- بَ رَ بَ بَ. ( برو بابا )

- سارا نقطه چین. بیا دیگه

- بی‌ادب نمیام. تو هم دلت خوشه.

- بیا نزدیک‌تر کارت دارم.

- گمشو.

- ایشالله باهم خانومم. بیا دیگه کوچولو.

سارا حرصی گفت:

- من کوچولو نیستم.

romangram.com | @romangram_com