#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_10
- کوچولویی. بیا نزدیک یه دقیقه.
سارا کمی نزدیک رفت. ناگهان، مصطفی او را به داخل حمام کشید و تا سارا خواست جیغ بکشد مصطفی دست بر دهان او نهاد و گفت:
- هیس! بچه خوابیده.
و بعد در حمام را قفل کرد و گفت:
- حمومت میدم تا تو باشی با شوهرت بد حرف نزنی.
- بیشعور ولم کن خوابم میاد.
- اینبار دیگه گولت و نمیخورم.
و در کمال آرامش و خونسردی لباس سارا را از تن جدا کرد و به تقلاهای او اهمیتی نداد. سارا هم که دید دیگر راه فراری ندارد با او همراهی کرد.
****** ****** ****** ******
امیر تارا را بر دوشش گذاشت و به اتاق مشترک برد و او را روی تخت پرت کرد. امیر پیراهنش را از تن در آورد و تارا مشغول دید زدن عضلات بدن او شد. امیر خواست شلوارش را با شلوارکی کوتاه عوض کند که تارا رویش را برگرداند و پتو را روی خود کشید. امیر روی تخت کنار تارا خوابید و پتو را از روی او کنار زد و گفت:
- ببین منو تارا.
تارا با اخم به او خیره شد و گفت:
- هوم!
- بغلت کنم؟
- آخه کمرم درد میکنه.
- فقط بغلت میکنم.
- نه.
امیر اخمی کرد و گفت:
- بدو بدو. پشت کن ببینم کمرت چی شده؟!
- خورده به در حموم.
romangram.com | @romangram_com