#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_11

- حتما کبود شده برگرد ببینم.

- نمی‌خوام.

تارا قصد کرد زیر پتو برود و امیر قصد کرد لباسش را در تن پاره کند که تارا فوری از تخت بلند شد و گفت:

- پاره نکن دیه. من این لباس و دوست دارم.

- پس برگرد.

- امیر؟

- فقط می‌خوام درمانت کنم. آخه چرا این‌جوری می‌کنی؟

- نه.

- عصبیم نکن. می‌خوای تا صبح کمر درد و داشته باشی؟

- امیر؟

- تا سه می‌شمرم تارا.

- امیر؟

- گفتم زود.

تارا چشمانش را بست. امیر بدون آن که لباس او را پاره کند. به آرامی لباس تارا را از تن خارج کرد و گفت:

- تارا؟ چه قدر کبوده؟ آخه چرا حواست نبود؟

دستی بر کمر کبود او کشید که ناله تارا بلند شد. امیر از کنار کمد جعبه پزشکی را برداشت و کمر او را ضد عفونی کرد.

تارا فقط چشمانش را بست و از درد کمر مجروحش لب گزید.

ساعت نزدیکی ۴ صبح بود. امیر به آشپزخانه رفت و آب خورد و وقتی به اتاق برگشت تارا را در حال گریستن دید. تارا اولین قطره اشکش که از چشمه سرازیر شد امیر کنارش دراز کشید و گفت:

- هیشش. خانومم آروم باش نفسم.

امیر را او را به پشت خواباند و کمر او را ماساژ داد که تارا ناله‌ای سر داد.

- آخ.

romangram.com | @romangram_com