#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_12


- ببخشید.

و او را آن‌قدر ماساژ داد و نوازشش کرد که تارا خوابش برد. و بعد خود نیز خوابید.

هر دو ساعت هفت صبح بیدار شدند. ولی هنوز روی تخت بودند. امیر رو به تارا گفت:

- بهتری؟

تارا شرمزده سرش را پایین نهاد و گفت:

- بله. تو...

- من چی؟

- دکتر خیلی بدی هستی. با همه مریض‌هات زورکی درمان‌شون می‌کنی؟

- نه فقط تو. می‌دونی چرا؟

- چرا؟

- چون لجباز و یه دنده‌ای و فقط زور روی تو جواب می‌ده.

- قهرم.

سپس سر به زیر برد که امیر دست زیر چانه‌اش برد و سر او را بلند کرد و گفت:

- خیلی عاشقتم همه‌ی زندگیم.

و بوسه‌ای مهمان پیشانیِ تارا کرد. تارا هم دستش را روی گونه‌ی امیر گذاشت و به آرامی گونه او را نوازش‌ داد. امیر دست او را در دستش گرفت و بوسید و گفت:

- پاشو خانومم.

امیر زودتر از تخت پایین آمد و رفت دست و رویش را شست و تارا هم پایین آمد و رفت دست و رویش را شست و لباس پوشیده‌ای تن کرد و به آشپزخانه رفت. چای‌ساز را آماده کرد و به اتاق ترگل رفت. امیر مشغول لباس پوشیدن بود. تارا کنار ترگل نشست و او را نوازش داد و گفت:

- ترگل خانوم. خوشگل مامان؟

- هوم؟

- پاشو دیگه مهد کودک دیر می‌شه‌ها!


romangram.com | @romangram_com