#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_13
ترگل بیدار شد و روی تخت نشست و گفت:
- صبح بخیر مامانی.
تارا با لبخند گفت:
- صبح دختر خوشگلمم بخیر.
و بعد گونه سرخ دخترک ۵ سالهاش را بوسید و گفت:
- بدو برو دست و روت و بشور بیا صبحونه.
- چشم.
- آفرین دخترکم.
تارا بلند شد و از اتاق او خارج شد. ترگل تخت خود را مرتب کرد و رفت دست و صورتش را شست و فوری به اتاقش برگشت و لباس فرم مهدکودکش را پوشید و کیف کوچکش را برداشت و از اتاقش خارج شد. تارا و امیر داشتند صبحانه میخوردند که ترگل به آنها پیوست و امیر گونه دخترکش را بوسید. بعد از آن که صبحانه خوردند. امیر از تارا خداحافظی کرد و دست ترگل را گرفت تا به مهد کودک ببرد. تارا هم در آشپزخانه مشغول شد.
امیر نشست و ترگل هم نشست و کمربند ایمنی را بست. امیر از پارکینگ خارج شد و سمت کوچه حرکت کرد و به کوچه دوم رسید که اردلان برایش بوق زد. هر دو ماشین را کنار خیابان نگه داشتند و پیاده شدند و دست دادند و صبح بخیر گفتند. پسر ۴ ساله آرشام که پسری تپل و سفید پوست بود. از داخل ماشین رو به امیر گفت:
- سلام شوهر عمه.
- سلام پهلوون خوبی؟
- آره.
- دیگه مریض نشدی؟
- نه.
- آفرین. به منم بگو امیر.
اردلان گفت:
- نچ. با ادب باش که سرمایه خوبان ادب است.
آرشام هم جمله اردلان را تکمیل کرد و گفت:
- آیه آیه همه جا سوره قرآن ادب است.
- آفرین پسر گل خودم.
romangram.com | @romangram_com