#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_14
- بابا به دخترا میگن گل. من پهلوونم.
- تو جقله خودمی.
ترگل سرش را از شیشه پنجره بیرون داد و گفت:
- سلام دایی جونم.
اردلان خواست سلام کند که همان لحظه تیمور محافظ شاهین به سرعت سبقت گرفت و داشت از سمت ماشین امیر حرکت میکرد که امیر فریاد زد و گفت:
- ترگل سرت و ببر تو ماشین.
ولی داشت دیر میشد. ترگل داشت از ماشین پیاده میشد. امیر به سرعت سمت ترگل رفت و او را در آغوش کشید. کاپوت ماشین تیمور به پای امیر خورد و فوری با بالاترین سرعت رفت. اردلان فوری پلاک ماشین را حفظ کرد و سمت امیر رفت. ترگل گریه میکرد و امیر را صدا میزد.
- بابایی.
- هیشش دختر گلم. گل دختر بابا. ثمره مامان.
اردلان ترگل را از آغوش او جدا کرد و او را آرام کرد و او را داخل ماشین نشاند و رو به امیر گفت:
- خوبی؟ پات چیزی نشد؟
امیر شلوارش را بالا کشید و گفت:
- یه خراش جزیی.
شانس رو کرده بود. که پای او آسیب جدی ندیده بود.
- خدا رو شکر. می تونی رانندگی کنی؟
- آره.
- اگه ...
- بریم. مهد کودک بچهها دیر شد.
و بعد هر کدام سوار ماشینشان شدند. امیر ترگل را و اردلان هم آرشام را به مهدکودک رسانیدند. تیمور در گوشهای از خیابان ماشین را پارک کرده بود. گوشیاش را از کابین ماشین برداشت و با شاهین تماس گرفت.
- الو سلام رییس.
romangram.com | @romangram_com