#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_15

- سلام. چی شد؟

- همون‌طور که دستور داده بودین. ترسوندم‌شون.

- بلایی که سرشون نیاوردی؟

- نه رییس خیال‌تون راحت. فقط این دکتره پاش یه خراش جزیی برداشت.

- خوبه.

- با من امری ندارین رییس؟

- نه. فعلا گوش به زنگ باش.

- چشم رییس.

و تلفن قطع شد و تیمور زیر لب گفت:

- دوران ریاست منم می‌رسه رییس.

و پوزخندی به افکار شومش زد. هر چند او در آخر خیانت کار شمرده می‌شد و به دست شاهین هم کشته می‌شد. پس بگذاریم به خیال خامش خوش باشد.

****** ****** ****** ******

اردلان به اداره آگاهی رسیده بود و داخل اتاق کارش بود و لباس نظامی تن کرده بود. پشت میز کار نشست و کامپیوتر را روشن کرد و از ایمیل سعی کرد شماره پلاک را برای مصطفی ارسال کند. با مصطفی تماس گرفت.

- الو جونم اردی.

- اردی و درد.

- چته سر صبحی پاچه می‌گیری!

- اولاً اردی نه و اردلان. دوماً این پلاکی که برات فرستادم و بده پیگیری کنن.

- کو پلاک؟

اردلان دکمه Send را زد که همان لحظه مصطفی از پشت خط گفت:

- آها الان اومد. خب حله داداش.

- ببینم چه می‌کنی!

romangram.com | @romangram_com