#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_8


و بعد ترگل به اتاقش رفت و روی تختش خوابید و عروسکش را در آغوش گرفت.

****** ****** ****** ******

اردلان روی مبل نشسته بود و داشت فیلم خارجی نگاه می‌کرد. سودا برای او چای آورد و کنارش گذاشت و خود نیز کنارش نشست و گفت:

- بفرما چای.

- فدای خانومم. مرسی.

- خواهش شوهرم.

- بچه‌ها خوابیدن؟

- آره.

اردلان تلویزیون را خاموش کرد و کمی از چای را نوشید و گفت:

- خودت نمی‌خوری؟

- نه.

- سودا؟

- جونم؟

- من فدای جونت بشم.

کمی دیگر از چای خود را نوشید و گفت:

- فردا نمی‌تونم ببرمت پیش مادرت، کار دارم. باشه جمعه، باشه خانومم؟

سودا لبخندی زد و گفت:

- باشه.

اردلان استکان چای را روی میز عسلی قرار داد و آغوشش را باز کرد و گفت:

- بیا.


romangram.com | @romangram_com