#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_7

- باشه.

- فدای شوهر.

- زبون باز.

تارا لبخند موزیانه‌ای بر لب نشاند و خواست ادامه غذایش را بخورد که ترگل با دهان پر گفت:

- مامانی دوغ می‌خوام.

تارا به آرامی و با لبخند به او گفت:

- ببین دختر گلم. یاد بگیر اول غذات و کامل بخوری بعد حرف بزنی. با دهن پر حرف نزن. باشه ترگلم؟

- چشم مامانی.

- آفرین دختر مامان.

و بعد برایش دوغ ریخت و کنارش گذاشت. امیر در دلش می‌گفت " این همسر نمونه من بهترین مادر روی کره زمینِ. " او به یاد نداشت در طی این ۵ سال حتی یک بار تارا با ترگل برزخی و یا با اخم صحبت کند یا دعوایش کند. اگر ترگل کار اشتباهی انجام می‌داد یا خطا می‌کرد تارا با صبوری و به آرامی او را متوجه خطایش می‌کرد. هیچ‌گاه هم او را بابت چیزی سرزنش نمی‌کرد و سرکوفت نمی‌زد.

بقیه شام‌شان در سکوت سرو شد. امیر بعد از اتمام غذا گفت:

- خانومم یه چایی برام بذار.

- باشه.

تارا بلند شد و ظرف‌ها را در درون سینگ قرار داد و چای‌ساز را آماده کرد. ترگل رفت و دست و صورتش را شست و مسواک زد و برگشت به تارا گفت:

- مامانی من می‌رم بخوابم.

- باشه عزیزم. بیام برات قصه بگم؟

- نه مامانی. شب بخیر.

- شب بخیر دختر گلم.

ترگل سمت امیر رفت و گونه او را بوسید و امیر هم موهای او را به هم ریخت و گفت:

- وروجک بابا شبت بخیر.

- شب بخیر بابایی.

romangram.com | @romangram_com