#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_6
- آفرین دختر بابا.
و بعد او را از آغوشش بیرون کشید و روی صندلی نشست و ترگل هم کنار تارا نشست. تارا اول برای امیر غذا کشید و گفت:
- بفرما.
امیر بشقاب غذا را گرفت و شروع به خوردن کرد. تارا همانطور که برای ترگل غذا میکشید رو به امیر گفت:
- کار امروز چطور بود؟
- مثل همیشه خسته کننده.
- هوم!
بشقاب غذا را کنار ترگل گذاشت و برای خود هم غذا ریخت. امیر کمی دوغ نوشید و تارا گفت:
- حال داداشیم چطوره؟
- خوبه.
تارا قاشقی دیگر از غذایش را خورد و گفت:
- میشه صفر تلفن و باز کنی؟
- نه.
تارا با اخم گفت:
- آخه چرا؟
امیر غذایی را که در دهانش بود را با دوغ هضم کرد و گفت:
- نه تو بگو چرا هر شب من میگم نه، باز تکرار میکنی! چرا؟
- خب میخوام زنگ بزنم به داداشیم.
- اون حالش خوبه. امروز بعد از مطب رفتم ادارهاش بهش سر زدم.
- آفرین دیگه. به خاطر من، قول میدم از این به بعد کمتر زنگ بزنم.
romangram.com | @romangram_com