#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_5
تارا با گفتن " برو بابا تو هم. " سمت ترگل رفت و گفت:
- پاشو دختر گلم پاشو بریم شام.
ترگل با لحن بچگانهاش گفت:
- مامانی ببین چه قشنگی رنگ زدم.
تارا نگاهی به نقاشی ترگل کرد و گفت:
- آره ترگلم خیلی قشنگ رنگ زدی. حالا پاشو بریم دست و صورتت و بشوریم بریم شام.
- عه مامانی! من دیگه بزرگ شدم خودم میخوام تنهایی برم بشورم.
تارا گونه ترگل را بوسید و گفت:
- پس بدو برو تمیز بشور بیا شام دخترم.
- چشم مامانی.
- آفرین دختر مامان.
ترگل وسایلهایش را جمع کرد و به اتاقش برد و هر کدام را منظم در جایش چید و بعد رفت دست و رویش را شست. تارا غذا را کشید. امیر بعد از تعویض لباس دست و رویش را شست و همزمان با ترگل که وارد آشپزخانه شد آمد که ترگل شادمند به آغوش امیر رفت و گفت:
- سلام بابایی.
امیر گونه او را بوسید و گفت:
- سلام گل دختر بابا خوبی؟
- آره.
- تکلیفهات و انجام دادی دخترم؟
- آره بابایی.
و بعد امیر بینی کوچک ترگل را کشید و گفت:
- ببینم مادرت و که اذیت نکردی؟
- نه بابایی من دختر خوبیام مامانی و اذیت نمیکنم.
romangram.com | @romangram_com