#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_4
- چشم.
- حالا هم گمشو برو میخوام استراحت کنم.
سعید کلید را از روی میز برداشت و سپس از اتاق او خارج شد و زیر لبی فحشی نثار او کرد و از خانه خارج شد. و به همراه دو محافظ از حیاط بیرون رفت و سوار ماشین ون بزرگی با شیشههای دودی شدند و سمت انبار حرکت کردند.
****** ****** ****** ******
تارا در حال غذا درست کردن بود. دخترش ترگل روی زمین وسط سالن نشسته بود و داشت داخل دفترش نقاشیاش را رنگ میزد. ترگل حالا به مهد کودک میرفت و از نظر معلمین مدرسهاش او دختری باهوش به نظر میآمد.
تارا غذا را درست کرده بود. کمی از غذایش را چید و با خود گفت:
- به به چه کردم!
و مشغول چیدن میز شد و وقتی داشت پارچ را از داخل یخچال بر میداشت صدای در آمد. فهمید امیر آمده است. با گذاشتن دوغ بر روی میز سمت شوهرش رفت و با لبخندی گفت:
- سلام. خسته نباشی.
- سلام عزیز دلم. تو هم خسته نباشی.
تارا گونه شوهرش را بوسید و گفت:
- تا تو لباس عوض کنی و دست و روت و بشوری منم شام و کشیدم.
- به به زرشک پلو هم که به راهه.
و خواست بر ل*ب تارا بوسه ریزی بزند که تارا اخم کرد و گفت:
- عهه، زشته، ترگل میبینه.
- خب ببینه.
و خواست تارا را سمت خود بکشد و ل*بانش را ببوسد که تارا امیر را سمت اتاق مشترک هل داد و گفت:
- برو بیا شام بخوریم.
امیر خندهای کرد و گفت:
- بالأخره گیرت میارم حالا ببین.
romangram.com | @romangram_com