#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_88


****** ****** ****** ******

تارا داشت غذایی را که آماده کرده بود را روی میز می‌چید که تلفن خانه زنگ خورد و تارا سمت تلفن رفت و جواب داد.

- الو؟

- سلام نامرد یه خبر نمی‌گیری!

صدای شاد سودا بود که در فضای گوشی پیچید. تارا هم گفت:

- بیا پایین باهم بریم بابا. من خبر نمی‌گیرم یا تو؟ خوبه یه بار زنگ زدی دیگه!

- خب حالا تو هم. بیکاری؟

- نه داشتم میز غذا رو می‌چیدم.

- آهان خب برو برو. بعد زنگ می‌زنم.

- خب اگه کار داری بگو.

- نه دلم فقط برات تنگ شده بود.

- خخخ چه عجب.

- بله خب. تا دلت تنگ شوهرت باشه سودا خر کیه؟

- خر شوهرت.

سودا جیغ کشید و گفت:

- بی‌شعور.

- مرسی. فعلا.

- فعلا.

تارا تلفن را قطع کرد و خواست سمت آشپزخانه برود که صدای شبح همیشگی‌اش باعث شد در جایش میخکوب شود. شبح با لباس بلندش دور او چرخید که تارا از ترس فریاد بلندی کشید. شبح خنده‌ی ترسناک و هیستیریکی کرد که دل تارا لرزید. امیر به در رسیده بود و ترگل را به خانه همسایه فرستاد و تا وارد خانه شد که شبح را از بین ببرد شبح غیب شد و امیر کنار جسم بی‌جان تارا زانو زد و نگران او را در آغوش گرفت و فوری سمت مبل رفت و روی مبل نشست و گونه او را با انگشت شصت خود نوازش داد و آرام گفت:

- خانومی آروم فدات بشم.


romangram.com | @romangram_com