#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_89

تارا خود را در آغوش او پنهان کرد و بغض فرو خورده را قورت داد و امیر گفت:

- ای جانم.

موهای او را نوازش داد و گفت:

- مهم نیست دل من بگیره آروم جونم. مهم اینه که بغض نکنی این‌طوری نابود می‌شم. بشکن.

تارا با ضعف گفت:

- نمی‌تونم دارم خفه می‌شم.

امیر پریشان دست درون موهای خود برد و زیر لب غرید.

- لعنتی. لعنت بر من.

تارا که شنیده بود انگشت اشاره‌اش را روی ل*ب او گذاشت و امیر انگشت او را بوسید و گفت:

- بغض نکن. بشکن.

تارا چشم‌هایش را بست و کم کم جوشش اشک در چشمانش حلقه بست و دو گوی زیبایش چون برقی درخشان درخشیدند و گونه‌هایش را خیس کردند.

یاد شعری در گذشته افتاد که الان خیلی به حال او می‌خورد.



نمی‌دونم چی شد که این‌جوری شد!

نمی‌دونم چند روزه نیستی پیشم!

این‌ها رو می‌گم که فقط بدونی!

دارم یواش یواش دیونه می‌شم.

تا کِی به عشق دیدن دوباره‌ات.

تو کوچه‌ها خسته بشم بمیرم.

تا کِی باید دنبال تو بگردم؟

از کی باید سراغت و بگیرم." ۲ بار "

romangram.com | @romangram_com