#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_85

- منم گفتم نه.

- من میام.

- نمی‌خوام خجالت می‌کشم.

- یعنی چی؟ من شش ساله دارم بدنت و می‌بینم هنوز خجالتت و کنار نذاشتی تو. حالا که این‌طور شد خودم میام حمومت می‌دم.

تارا لبانش را غنچه کرد و تخس گفت:

- همش منو اذیت می‌کنی. نیخوام.

- خوشم باشه. خانومم لوس شدی؟

تارا با اخم گفت:

- من لوس نیستم.

- هستی.

تارا دیگر می‌دانست در مقابل مرد خود کم می‌آورد ترجیح داد سکوت کند. سپس بلند شد و از کمد لباس برداشت و به حمام رفت. امیر هم به حمام رفت و هر دو بعد از شستشو هم‌زمان از حمام بیرون آمدند. امیر وارد اتاق شد و لباسش را پوشید. تارا هم تمیز و مرتب موهایش را خشک کرد و بست و از اتاق بیرون رفت و سمت آشپزخانه حرکت کرد. غذا را گرم کرد و ترگل را صدا زد. دخترکش داشت اشک می‌ریخت. نزدیکش رفت و او را آرام کرد و با نوازش ساکتش کرد و بعد دوباره در کنار هم شاد شدند و غذا خوردند.



نفسی بده که با نفس‌هایت زنده‌ام.

تو نباشی، من هیچ هستم.

من با نفس‌های تو،

گره‌ی زندگی‌ام را،

محکم بسته‌ام.

****** ****** ****** ******

یک هفته گذشته بود و شبح‌های همیشگی تارا دورش بیشتر شده بود و او هر روز بیشتر و بیشتر اذیت می‌شد و کار امیر شده بود هر روز او را آرام کردن و نوازش دادن و خواباندن.

امیر داشت زجر می‌کشید و نمی‌توانست سختی کشیدن‌های او را ببیند. از دست اردلان هم کاری بر نمی‌آمد. حال مصطفی خوب شد و از بیمارستان مرخص شد. امیر داغون بود و یاد تارا دل آرام او را بی‌قرار می‌کرد. تارا دیگر گریه نمی‌کرد که دل امیر نگیرد. بغض می‌کرد و هر چه امیر سعی می‌کرد تا او بغضش را رها کند تارا گوش نمی‌کرد و بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. امروز هم یکی از همان روزها بود. صبح بود و تارا صبحانه ترگل را به او داده بود. اول هفته بود و آغاز مدرسه بچه‌ها.

امیر آماده شده بود تا ترگل را به مدرسه ببرد ترگل پیش او رفت و با خداحافظی از تارا امیر دست ترگل را گرفت و از خانه خارج شدند.

romangram.com | @romangram_com