#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_86


تارا ظرف‌های صبحانه را شست و کمی خانه را تمیز کرد.

****** ****** ****** ******

در زیر زمینی تاریک و نمور که حشرات به دیوارهای کثیفش چسبیده بودند. زیرزمین کاملا تاریک بود. اما، با نور مضاعفی که از چراغ‌قوه شخصی به زیر زمین تابیده شد کمی از تاریکی محو شد. زیر زمین سرد بود و مانند تونلی دراز بود که جایی از آن حفره‌ای بزرگ داشت برای ورود به زیر زمین. چراغ‌قوه مرد به صورت شخصی خورد که چهره‌اش کاملا مشخص گشت و شخص به مرد نزدیک شد و گفت:

- اومدی؟

- سلام. بله اومدم بابا.

- تینا؟

- بله.

- برو تارا رو بیار اینجا.

- ولی، این قرارمون نبود.

- تو نباید براش حرف می‌زدی قرار حرف زدن نبود!

- قرار هم نبود که بیاد اینجا.

- تو با حرف زدنت مشکوکش کردی. اون الان مشکوکه.

- بابا تارا با اومدنش به اینجا مشکوک‌تر هم می‌شه. بهتر نیست بذاریم به حال خودش باشه؟

- نه.

- چرا؟

- اون یه بار تو رو شش سال پیش دیده. چند بار هم که این چند وقته داره می‌بینتت. تو هم که با حرف زدنت گنگش کردی.

- من چی رو گنگ کردم؟

- همزاد!

- بابا؟ ما الان زنده نیستیم این روح‌مون هست. تارا چه‌طور می‌خواد شما رو ببینه؟

- همون‌طور که تو رو می‌بینه.


romangram.com | @romangram_com