#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_83

تارا با گریه مظلوم گفت:

- وحشی نشو. نمی‌خوام. امروز خیلی اذیت شدم اذیتم نکن.

دوباره و دوباره اشک‌هایش ریختن گرفت که امیر او را روی تخت رها کرد و در حالی که لباس‌های او را از تنش خارج می‌کرد گفت:

- گفتم گریه نکن لعنتی.

پیراهنش را در آورد و گفت:

- بهت گفته بودم گریه‌هات دلم و درد میاره لعنتی.

و او را برهنه کرد و گفت:

- گفتم گریه کنی تنبیه‌ات می‌کنم لعنتی.

موهایش را کشید که ناله‌ی او بلند شد و امیر گفت:

- خودت با گریه‌هات بهونه دادی دستم.

و خودش را برهنه کرد که تارا چشمانش را گرفت و گفت:

- غلط کردم.

- همین الان چشمات و باز می‌کنی و منو تا آخر با چشم باز می‌بینی. در غیر این صورت نه می‌ذارم دیگه مصطفی رو ببینی نه اردلان رو. تا روزی که دیگه اشکت و نبینم که دلم و داغونش کنه. زود باش.

تارا ولی، چشمانش بسته بود. که ناگهان امیر روی او جهید و خیمه زد.

دو ساعت گذشت تارا روی امیر قرار داشت و دستان امیر دور کمر او قرار داشت و به تارا خیره شده بود با لحن آرامی گفت:

- خوبی؟

- آره.

و بعد امیر اشاره به لب خود کرد و گفت:

- ببوس عمیق و با دندون تا یه تنبیه دیگه نکردمت.

تارا از شرم سرش را پایین نهاد و گفت:

- لطفاً بس کن.

romangram.com | @romangram_com