#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_82


- هیچی.

امیر گودی گردن او را بوسید و گفت:

- من نبودم کی اذیتت کرد؟

و محکم گردن او را به دندان گرفت و ناله‌ی تارا بلند شد.

- آخ. شبح.

- کدومش؟

سپس فشار خفیفی به کمر باریک او وارد کرد.

- آخ. همونی که شبیه منه.

امیر به آرامی کمر او را نوازش داد و با لحنی که آرامش درونش موج می‌زد گفت:

- خانومم؟ چی شد جیغ زدی؟

- حرف زد.

امیر بوسه ریزی از ل*ب او گرفت و گفت:

- چی گفت؟

- گفت همزاد منه.

امیر دستانش بی حرکت ماند و خشک به او خیره شد که تارا گفت:

- تو چیزی می‌دونی؟

و دوباره داشت جوشش اشک‌هایش روان می‌شد که امیر فوری به خود آمد و گفت:

- حق گریه کردن نداری. وگرنه سخت تنبیه‌ات می‌کنم. می‌دونی که! به قول خودت وحشی‌ام.

همان لحظه یک قطره از چشمان زیبای او بارانی شد و امیر عصبی گفت:

- گریه نکن لعنتی.


romangram.com | @romangram_com