#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_81
تارا نفهمید که او چه گفت! همزاد برای او معنی دوقلو میداد و اما تارا منظور شبح را از همزاد نفهمیده بود. امیر دست ترگل را در دست داشت و داشت در را با کلید باز میکرد که همان لحظه شبح بر دور تارا چرخید و تارا از ترس جیغ کشید و شبح محو شد. امیر با صدای جیغ او هولناک وارد شد و ترگل را داخل اتاقش برد و در را بست و فوری نزدیک تارا شد و دست روی دهانش گذاشت و آرام گفت:
- الهی من بمیرم که اینطوری نبینمت. گریه نکن جونِ دلم.
و بعد او را ناز داد و گفت:
- دستم و بر میدارم جیغ نزن باشه؟
تارا سکوت کرد. امیر آرام دستش را از روی دهان او برداشت و تا تارا خواست دوباره جیغ بکشد. امیر او را محکم کشید و در آغوش مردانهاش جا داد که جیغ تارا در گلویش خفه شد. امیر فوری او را سمت اتاق برد و خواست او را روی تخت بخواباند که تارا دستش را دور گردن امیر حلقه کرد و با گریه گفت:
- بغل.
امیر نگاهی پر عشق به او کرد و روی تخت نشست و گفت:
- باشه عزیز دلم.
و بعد آرام گفت:
- هیشش خانومم.
دست تارا را از روی گردن خود برداشت که تارا با گریه خود را به امیر فشرد و گفت:
- میترسم خیلی میترسم.
امیر او را تنگتر به خود فشرد و گفت:
- آروم باش.
و شروع به نوازش دادن او کرد. تارا با صدایی ضعیف گفت:
- هیچی نپرس.
امیر گونهاش را ب*و*س*ید و به آرامی گفت:
- دندون؟
سپس به آرامی گونه سرخ او را بدون آنکه ردی بماند به دندان گرفت. سرش را درون گردن او فرو برد و به دندان گرفت. موهایش را نوازش داد. دستش را روی کمر او گذاشت و فشار داد.
- آیی کمرم.
- الهی من فدای دردت. من نبودم چی شد؟
romangram.com | @romangram_com