#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_80


مصطفی گفت:

- اولاً که پاشو برو من نیاز به ضدعفونی شما ندارم. دوماً کم‌تر زیرچشمی منو دید بزن. خودم زن و بچه دارم.

- ایش.

و بعد بلند شد و رفت. امیر به آرامی پای او را ضدعفونی کرد و بعد با پانسمان پایش را محکم بست.

- آخ.

- تموم شد. بهتری؟

- نه.

- الان می‌گم بهت مسکن بزنن.

- پرستارهای اینجا بلد نیستن. خودت بزن.

- باشه.

امیر به بیرون رفت و سپس بعد از مدتی با مسکن برگشت و گفت:

- پشت کن رفیق.

امیر سرنگ را به او تزریق کرد و کمی از درد مصطفی کم شد. سپس امیر رو به او گفت:

- خوب بخوابی.

چشمان مصطفی بسته شد و به خواب رفت.

****** ****** ****** ******

تارا داشت ناهارش را آماده می‌کرد. ظهر بود و ساعت نزدیک به دوازده شده بود. وسایل ناهار را روی میز چیده بود و منتظر امیر و ترگل بود. شبح‌ها دور تا دور خانه را پر کرده بودند. شبحی روی میز عسلی وسط سالن بود. با دنبال‌ی لباسش گلدانی را که وسط میز عسلی قرار داشت را بر روی زمین پرت کرد و گلدان بر روی زمین افتاد و گل‌هایش پخش شدند و گلدان به دو نیم شد و از هم شکست و تکه‌هایش هر کدام در جایی افتاده بود. تارا از آشپزخانه بیرون آمد و دختری شبیه خودش دید که شبح بود. ترسیده بود و هیچ‌کس کنارش نبود. شبح نزدیکش رفت و خنده ترسناکی کرد و گفت:

- منو یادت میاد؟

- ت... ت... تو؟

- آره من. همزاد تو.


romangram.com | @romangram_com