#راز_پنهان_یک_شبح_پارت_76
****** ****** ****** ******
تارا و امیر غذایشان را خورده بودند. ترگل تکالیفش را انجام داده بود و داشت در مقابل تلویزیون برنامه تماشا میکرد. امیر به حمام رفته بود و تازه داشت بیرون میآمد. تارا با دستمال سمت میز غذاخوری رفت. همان لحظه امیر حوله را دور خود پیچاند و سمت اتاق مشترک رفت. تارا شروع به تمیز کردن میز غذا خوری کرد. همان لحظه امیر در اتاق در حال پوشیدن لباس شد. تارا نگاهی به عقربه ساعت کرد. 18:00 غروب.
تارا میز را تمیز کرد. امیر هم لباسش را پوشیده بود و روی تخت نشسته بود. تارا مشغول آماده کردن شام شد. با زدن فندک به گاز چشمش ناخودآگاه کنار گاز افتاد که دود سیاه رنگی را دید که همانند مه آن جا را تاریک و غیر قابل دید کرده بود. فندک را کنار گاز گذاشت و یادش رفت دیس برنج را روی گاز بگذارد و یا آن را خاموش کند. سمت کنار گاز رفت. مه غلیظ سیاهی از سرامیک آشپزخانه شروع به شکل گرفتن کرد و ناگهان شبحی در مقابل دیدهگان تارا ظاهر شد. تارا عقب رفت و شبح با لبخندی ترسناک موهای قرمز رنگ آتشینش را کنار زد و خنده ی هیستیریکی کرد که دندان های زرد و یک دست کثیفش نمایان شد. تارا ترسیده آب دهانش را قورت داد و به گوشهترین جای آشپزخانه رفت و روی دیوار سرخورد جایی نزدیک به پنجره و ورد و خروج به آشپزخانه. طوری که اگر امیر میخواست از آن جا عبور کند راحت میتوانست او را ببیند. زبان تارا از ترس بند آمده بود. شبحهای بیداری و خوابش شش سال بود که نبودند. تارا ۶ سال بود که همه چیز را فراموش کرده بود. حالا داشت یکی یکی خاطرههای شومش یادش میآمد. در دلش امیر را صدا زد. انگار امیر حس کرد که از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد و سمت آشپزخانه رفت و تارا را در وضع بدی دید. شبح شعله گاز را بیشتر کرد و خواست غیب شود. امیر که وجودش را حس کرده بود. زنجیرش را لمس کرد و آیهای را زمزمه کرد و شبح دود شد و مایهای سیاه رنگ از آن باقی ماند. امیر فوری شعله گاز را خاموش کرد و نزدیک تارا شد و جسم لرزان او را در آغوش گرفت. سپس به سرعت سمت اتاق رفت و او را روی تخت خواباند و سعی در آرام کردن او کرد. دستش را نوازش گونه روی بدن او به حرکت در آورد و گفت:
- هیشش.
تارا دیگر اشک نمیریخت. فقط بغض کرده بود. از خدایش کمک خواست. پس چرا شبحهای زندگیاش دست از سرش بر نمیداشتند؟ او چرا نمیدانست که چرا شبحها او را اذیت میکنند؟ هزاران سوال در ذهنش قفل شده بود و بیجواب مانده بود. امیر دست او را سخت فشرد و آرام گفت:
- بغض نکن خوشگلم. دیدی که به موقع رسیدم. نمیذارم بلایی سرت بیاد. قسم میخورم.
تارا داشت از بغض احساس خفگی میکرد امیر هر کاری کرد و هر چهقدر او را دلداری داد و تکانش داد افاقه نکرد. از آنجایی که دیوار خانه عایق داشت. امیر محکم بر سر او داد کشید و اسمش را صدا زد. که بغض تارا منفجر شد و خیسی اشک و گرمی قطرههای باران از چشمانش را به خوبی حس کرد و ل*ب زد.
- شبح.
- من غذا نمیخوام. من کوفت بخورم. خودت و سالم میخوام. آروم باش آروم جونم.
تارا با گریه آهسته ل*ب زد.
- من زندگیم و دوست دارم. من عاشقتم. من عاشق ترگلمم. من نمیخوام بمی...
با گرمی ل*بهای ملتهب امیر بر روی ل*بهایش حرفش ( بمیرم. ) در گلویش خفه شد. امیر با ولع شروع به بوسیدن ل*بهای همسرک عروسکش کرد. این زن عاشق هنوز هم پس از وجود چندین سال، از شوهرش خجالت میکشید. و چهقدر امیر خجالتهای او را دوست داشت. قلبهای هر دو کوبنده میتپید. بعد از ۵ دقیقه امیر از او جدا شد و گفت:
- هیچوقت تنهات نمیذارم. تا زمانی که زندهام هرگز تنهات نمیذارم. حتی مرگ هم نمیتونه منو ازت جدا کنه. تو هم همینطور.
تارا حالا آرام شده بود و دیگر اشک نمیریخت، امیر دستانش را از هم باز کرد و گفت:
- بپر اینجا.
و به آغوشش اشاره کرد. تارا چون شاخهی بیبرگی که برگهایش دوباره رشد کرده بودند. جان گرفت و خود را به آغوش تمام عشقش همسرش سپرد. امیر تنگاتنگ او را به خود فشرد. محکم و محکم و محکمتر! تارا را با تمام وجود در خود حل کرد و آرامشی دو چندان بر وجود تارا شکل گرفت. که به آرامی سر به زیر از او جدا شد و گفت:
- برم غذا درست کنم.
- الان بهتری تمام زندگیم؟
- آره.
- بریم باهم درست کنیم.
romangram.com | @romangram_com